شنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۹۲

تو هنوز اينجايي

و حضورت روشن و هميشگي، و أغاز شديم. "
از همان ابتداي روزهاي شمالي عشق تا گرماي جنوبي يك نامزدي كوتاه... و اما نرسيديم به خط پايان... مهر انقضاي من  در دفتر عشقت خورد... تو رفتي و به آرامش يك صبح ابدي رسيدي و من در انتهاي غربت يك غروب زمستاني زنداني شدم. "
اينو وقتي جمال رفت نوشتم... از دل دوستي گفتم كه عزيزي و دم رسيدن از دست داده بود. عزيزي كه با تومور مغزي در ارديبهشت ٨٩ روزهاي زندگيش تغيير كرد. و در استانه اغاز زندگي مشترك ايستادند و روزهاي آخر از ديدن عشقش محروم ماند. جمالي كه توي يك فروردين زيبا رفت و دل عشقش و براي هميشه شكوند... و هزار افسوس
اينروزها، دلم به همه جا سر ميكشه... باز اسم شوم سرطان است و رفتن... جوان و جوانتر هر روز...
دلم گرفته...
مي ترسم، نه از رفتن خودم ... از رفتن عزيزان و نديدنشان... من طاقت بي نهايت دلتنگي رو ندارم... من بايد زودتر بروم... بايد

هیچ نظری موجود نیست: