یکشنبه، فروردین ۱۸، ۱۳۹۲

برای دلی که دل نمی شد ولی به جای دل فروختنش!


چقدر ما آدمها کوچکیم...اندازه همین حجم کوتاه نانوشته روی این وبلاگ که خاک می خوره...
روزهای خوبی است...شما بخوانید سبز...من می خوانم یک سال گذشت و دیگر نه امیدهای سال گذشته است و نه حتی توان...گاهی باید ایستاد و کمی نفس کشید...نفسی عمیق که حداقل ریه لامصب را کمی پر از اکسیژن وجود کند. و البته که صد افسوس فرصت برای ایستادن ما نبود...ما سینه خیز می رویم این راه زندگی را...تا کودکی بودیم حسرت خوب بودن مانند خواهر و برادر بود که بر سرمان سایه می انداخت و سنگینی اش ایستادگی را مشکل، و بعدها بار شکسته خوردگی و ناتوان بودن...!!! اینکه در نگاه پر از پرسش آدمها موجودی ناتوان باشی که برای حداقل حقوق باید بجنگی (و البته که همین آدمها که تو را مثل یک سوال پیچ می کنند، بعید است در همین وضعیت تو دوام بیاورد...و البته جوابشان واضح است، بر میگردیم و می رویم جایی که برایمان فرش قرمز انداخته شده...)و چه سخت است مهر شکست خورده را بر پیشانیت بزنند با این عنوان که تو داری انرژی و استعدادت را هدر میدهی. و کسی نبیند من همان تلاش کردم، بهترین رشته را خوندم، با بهترین رتبه دانشگاهی وارد دانشگاه شدم. نفر دوم دوره بودم.معدل عالی...ولی تقصیر من نبود من دنبال رشته ای بودم که سوال بپرسد و جوابش بشود ابزار دست دوستان دیگر...هرچند که بعضا می شود علوم بی ثبات...(حالا نیست، انسانیت آدم ها ثبات داره...چیه این دنیا ثبات داره؟؟)...و رشته ای خواندم که اینجا برای ورود به دانشگاه نه اینوری می شوم نه اونوری....
آهای شمایی که از استعداد من سخن می گویید و مهر شکست خوردگی بر پیشانی من می زنید...شما کجا بودید که شش ماه تنهایی مرا ببینید...کجا بودید که شروع زندگی در یک اتاق دوازده متری را تجربه کنید...شما که زندگی و جهاز فلان داشتید...دستان پدر شوهر و پدری داشتید که از خرج زندگی عقبتان نگذارد...شما نبودید که تنها دوستتان بشود یک صفحه سفید که به آن خیره شوید...شما کجا بودید که ببینید برای فهماندن یک جمله کوتاه به هزاران زبان اشاره و لفظ باید پناه برد...!!!جواب همه اینها می شود گناه من، کم کاری من، غفلت من و عدم توانایی من...بگذارید بگویند...!!! دیگر باکم نیست...
اگر تا سه ماه دیگر اتفاق افتاد، که باز با جریان زندگی پیش می رویم...ورنه...به دورترین نقطه این سرزمین کوچ می کنم. به جایی که خودم باشم و همسرم و همسفرم...دیگر نه نیازی به دستان دوست می بینم و نه به حرفهای بی سروته و دلگرمی های آدم ها و آدم نماها... به تفسیر خوب و بد بودن زندگی خود عادت دارم. به شنیدن نه و آره های بی سر و ته...!!!بهتر است این بار دلتنگی را به راستی چید و برد بر سر خانه و کاشانه ای واقعی نهاد...
بهترین کادوی دنیا را خدا در روز تولدم بهم داد...حقیقتی تلخ اما حقیقی...ما شکست می خوریم...بگذار باقی بنده ها پیروز باشند...!!!بگذار بگویند فلانی غمگین است و سرخورده...بگذار بگویند دلتنگ است...بگذار بگویند...باکی نیست...با گفتن آنها تغییری نمی کند این روزها...من هنوز خرده خرده جمع می کنم...باز اول بازی می کنم...عادت دارم...عادت دارم...!!!
بهار، بهار سردی است...سردتر از آن دل من است که احساسش را به آدم و  آدمیت اطرافیان از دست می دهد...بزرگتر شدم یک سال و البته مثل بیست و شش سال پیش، در روز تولد درس جدیدی گرفتم...!!!نیمای عزیزم، یادت باشد. روز تولد سیما، روز امتحان است، روز یک اتفاق بزرگ، روز تلاش بیشتر، روز دلتنگی، روزی که خدا سنگی را سر راهت می ذاره تا بفهمی باید بیشتر دقت کنی...باید راه را عوض کرد شاید...همیشه همین بوده...من و روزهای تولدم با هم خاطره ها داریم...از روزی که توی جویبار بهاری جنگل گلستان باید غرق می شدم تا همین امسال که روز تولدم باید دوباره می رفتیم پشت خط سفید و دویدن رو شروع می کردیم...آره عزیزم...آره.!!!!

بهاری باشید
سبز باشید و سلامت
سیما
فروردین 92
پ.ن گوشی سایلنس بود، برادر زنگ زده که بیان یا می آیم...دلمان گرفته...و خلاصه بازهم بدهکار شدیم...چرا؟؟!!!
پ.ن2. من به شما حق می دهم مرا نقد کنید...آیا شما به خودتان این حق را می دهید؟
پ.ن3. دویدن سهم ما نبود، ما سینه خیز، آرام و پر درد جلو می رویم...!!!
پ.ن4. یعنی کسی درک نمی کند دوست دارم بروم سرم بگذارم روی شانه هایشان و فقط با آنها گریه کنم...با اونایی که دوست بودن، بدون نقد...بدون فخر،...بدون نیاز و چشم داشت...دوستایی که نقدشون جلو چشمشون بود و نه بر حسب اتفاق شنیدن...!!!رزا، زهره کجایید؟؟؟روزهایم بی شما بوی نای تنهایی می دهد...

هیچ نظری موجود نیست: