جمعه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۹۲

درد خود سانسوري

من، همين من نيم من، هميشه از سانسور بيزار بودم. يا نبايد گفته ميشد يا درست گفته ميشد. اينكه مصلحت و سياست چي ميگن براي من مفهومي نداشت و نداره. وقتي دلتنگم نوشتم و خيلي از نوشته هام براي خودم بوده اما اونايي كه توي فضايمجازي مي اومده معمولا براي همه بوده. يعني مادر و خواهر و دوست و آشنا و غريبه. اما به واسطه مهاجر بودن و دوري اين نوشته هاي ما كه بعضا در زمان دلتنگي نوشته ميشن باعث دلنگراني عزيزان ميشه. و همينطور همسر جان اصرار بر بي صدا بودن دارند كه متسفانه من سيما و صدام.
به هر حال، من هنوز اينجا خواهم نوشت. اما نه انچه رو كه هميشه به زبان ميارم. خونه فرعي ميشه اينجا و اصل ميره جاي ديگري. اگر دوست داشتيد، اسم و نشوني توي قسمت كامنت ها قرار بديد براتون ادرس جاي جديد و بزارم.
پاينده باشيد.
سيما

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۹۲

انسان ها چطور پيشرفت مي كنن؟ منهنوز سرشار از اشتباهم. گاهي خسته مي شوم از اين همه اشتباه. از خودم اما نميشه فرار كنم. ميشه بسه؟؟؟؟؟؟ ميشه؟؟؟؟
الآن ديدم چه جمله غلطي نوشته بودم توي يه پست...و همانا دلمان ريخت. مثل امروز كه با گذشته و آينده را قاطي قاطي گفتيم. خسته مي شويم از دست خودمان. خسته

از بد حادثه

فكر كن هزار سال بعد يكي بياد زندگيت و مورد تحقيق قرار بده. دقيقا چي از زندگيت استخراج مي كنه؟ تا حالا فكر كردي؟ من از همينجا به ريسچرهاي آينده پيشنهاد مي دموقت ارزشمند خودشون رو اينجا تلف نكن. زندگي من يك شروع داشت بي برنامه يه وسط داشت پر از شكست يه ته هم خوهاد داشت كه احتمالا خودم توش دخيل نخواهم بود مثل همه مراحل ديگش.
بله....
سيما
ارديبهشت هزار و سيصد و نود و دو - بيست و هفت سال بعد از تولد
پ.ن - آرزوهام هم كوچيك شده مثل خودم.
پ ن٢- دچار خود سانسوري ميشويم. بس كه هر كسي اومد و از هر سطر ما برداشت نا بجا داشت
پ ن ٣- چرايش بيجواب است، اما تو همچنان بدنبال جوابش باش.
پ ن ٤- وقتي برايش ١٦٠ دلار ارزشي ندارد اذ خودت مي پرسي خوب تو چراهر روز بيشتر خودت را خسته مي كني. او برايش فرقي نمي كند.

دوشنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۹۲

حقیقتی

همیشه همه جا و در همه محافل از برتری نژادی، هوشی و تاریخی خودمان می گوییم...ما ایرانی هستیم. خودمان را چیزی جدای حکومت معرفی می کنیم. و جالب است نمی بینیم که این خود ما بوده است که آنچنان مملکتی ساخته است. مگر می شود مردمان سرزمینی پرهیزکار بوده و حکومتش اینگونه به راه خطا برود؟!
مقاله ای در باب فقر و حقوق می خواندم. و در سطر سطر آن مقاله حقایق مردمانی را می دیدم که سرهای خود را به زیر خروارها بتن و سیمان کرده اند تا نببیند اعمال و رفتار و اراده و تلاش آنهاست که مسبب اصلی وضعیت کنونی است.
ایرانیانی که فریاد خوش و برتری نژادی می زنند نه تنها کاری نصف دیگر نژادها نمی کنند بلکه در اوج بی سوادی، نسل بعدی را آموزش می دهدند. کار را فراموش کرده اند و منتظر رسیدن محصولند. فراموش کرده اند که برای دریافت محصولی خوب، باید شبانه روز تلاش کرد. 
ایرانیانی که ریال به ریال زندگی دیگران را محاسبه می کنند و منبع و مقصد تمامی آنرا می داند و صد البته حلال و حرام بودن آن را قضاوت می کنند.
ما، ایرانیان، فراموش کرده ایم ارزش کار و تلاش را. فراموش کرده ایم هدف و ایمان را. همه چیز خلاصه شده است در سطر سطر بی قانونی و بی اخلاقی. و عجیب نیست درهای پیشرفت و توسعه برای کشوری که مردمانش اصول ابتدایی رشد و توسعه را فراموش کرده اند بسته شده باشد.
سیما
اردیبهشت 1392

جمعه، فروردین ۳۰، ۱۳۹۲

و آنجا هم خدایی است از جنس خدایان فراموش شده...

دلم...یعنی دقیقا دلم...و باز دلم...و انگار باز هم دلم.
یاد ندارم سعی کرده باشم دل کسی و بسوزنم...یعنی نمی گم نسوزندم...اگه بوده از روی قصد نبوده... و عجیب آدم ها، با نیت اینروزها دلم رو می سوزنند...یعنی الآن اگه از جنس فولاد یا سنگ خارا هم بود دلم آتیش می گرفت و نابود می شد.اما از اونجایی که هر روز توانایی جدیدی در خودم می بینم، هنوز مثل شیر ایستاده ایم...بلههههه...
بعضی وقتها، از این ایستادن زیادی خسته می شم...اما زمان برای نشستن ما انگار با همون جناب عمو عزی ممکن است. دختر که بودیم شیری بودیم ایستاده و تکیه گاه دوستان نازنین...اینروزها هم...انگار من مادری هستم که بدون درد زاییدن مادر شده ام... و گاهی در مقابل پرسش دوستان کانادایی در خصوص بچه، لبخند می زنم می کنم و می گم. "من چند تا از بچه ها رو شوهر داده ام...زن داده ام...کجاییش رو دیدید...". و چه حقیقت تلخی است اینکه دوست داری بنشینی و یا حتی کمی تکیه کنی...به یک خیال شاید حتی...اما مگر این واقع بینی لعنتی اجازه می دهد؟!!! - مامانم هم دقیقا همینجور بود...و همیشه می ترسیدم مثل اون شم...و انگار شدم... مادر و پدرتنها تکیه گاه ها بودن(البته و همسر...گاهی البته متزلزل اما بله؟؟؟)...هستن...خدا حفظشون کنه...اما منظور چیز دیگری است.-
سرم سنگین است و دستام پر درد...این درد شونه...این دلتنگی بی اتنها...و این عدد 365 روز روی صفحه مانیتور...همش برام درده...رفتن توی هوای منفی 17 و آب سرد و اسمش زندگی...
یکی می گفت، بزرگ شدم...یکی می گفت، غر می زنم. یکی دیگه گفت: حرف مفته...از ناشکری و نادردی و بی دردی هام گفتن و آدمها چقدر قشنگ نقد می کنن زندگی دیگران رو...
دلم...
یعنی دقیقا همین عنصر پر درد سر که گوشه سمت چپ این قفسه سینه بی خاصیت نشسته می سوزه...!!!تیر می کشه... و باز داریم پوست می اندازیم...یک زایش دیگر...من که عادت دارم...اما گاهی سخت می شه...خیلی سخت...غیر قابل تحمل...مثل لرزی که همه تنت رو می گیره و ول نمی کنه و بعد بغض می آد توی گلوت و این حس که باید تحمل کرد...راه دیگری نیست و همیشه در همینجاهاست که راه دیگه می آید...راهی مثل چاه...یا شاید نردبان...نمی دونم...
سیما
فروردین 1392
پ.ن1 - مهر 88 همه چیز داشتم...همه چیزی که یه عمر اروزم بود...الآن هیچ کدومشون نیستن...یعنی کجا رفتن؟؟؟
پ.ن2- گاهی به فرار از خودم فکر می کنم...به رفتن به جایی با یک نام و رسم جدید...جایی فرای تمام آدمهایی که می شناسم...و عجیب حتی خیال پردازی و جان دادن به رویا آرامم می کنه.
پ.ن3- کاش بلد بودم دروغ بگم...کاش بلد بودم!!!
پ.ن4- تا حالا شده بخواید از زندگی خودتون استفعا بدید و برید سراغ یه زندگی جدید؟!!!
پ.ن5- درد مهاجرتی نیست...درد نیست که درمانی براش پیدا شه...اسمش هست بلوغ...اسمش هست نحسی دندون در آوردن...اسمش درد نیست...
پ.ن6- نیما...دلم گرفته...خیلی...خیلی...خستمه...خیلی...خیلی...انگار یه دو سالی هست نخوابیدم...
پ.ن7- یک سال از آخرین باری که در آغوشتون کشیدم گذشت...یک سال ...باشید...همیشه باشید...دور اما باشید...تصور بودن بی شما دیوانم می کنه...باشه؟!

یکشنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۹۲

چنان نماند و چنین نیز نخواهد ماند....

صداش می لرزه. بغض آشنا و صدایی آشناتر. 
-عزیزم.
نگاهش شبیه همون عکس چهار سال قبل شده. همون که وسط یه حیاط شلوغ ازش گرفته بودم. عکسی بی مقدمه و یواشکی.
- هیس...
به عادت شکستن بغضش دستش رو می ذاره جلوی دهنش و می ترکه آنچه نباید می ترکید. صدای آهنگ ماشین رو زیاد می کنم تا با خیال راحت هق هق کنه. اولین خروجی گیشا و ترمز جلوی پارک سکوت و ساکن بر خلاف اسمش. با نگاه خیسش بهم خیره می شه.
-بازم ما و بزرگراه و خیال و خاطره. چند سال گذشته؟
- نزدیک 6 سال بی زبون.
-خستمه...
- می دونم. من بیشتر.
-بریم؟؟؟
شش سال پیش، ساعت شش یک روز بهاری شروع شد. تازه ام پی تری رو خریده بودم. آهنگ محسن چاوشی بود یا یگانه؟ یادمه محسن داشت توش..ازم ام پی تری رو قاپیدی و گفتی تا نیم ساعت دیگه می آم و سی دقیقه بعد از شش اومدی، با چشمهایی به وسط یک دریای خون و همون جا فهمیدم نژادمون یکیه...بعدها که ماشین رو گرفتم شدی همدم گریه های تند بزرگراه های خلوت شش صبح و شلوغ شش بعدازظهر و چقدر غریب بود خیابون های شرقی غربی گیشا اوایل برای مسیر شمالی من و چه زود شد خونه ی خاطره ها و سر پناه ما شد آلاچیق های سبز بهاری و قرمز پاییزی...بارونی و بی بارون...بی بهونه با بهونه...حالا باز اونجاییم...شش سال بعد، ساعت شش بعدازظهر یک روز زمستونی...!!!
روی نیمکت سرد سنگی نشسته و ننشسته می گه:
- باید برم... از اینجا...از این شهر...داره تکراری می شه؟
-دقیقا چی؟
-دردام...غمهام شکستهام...الآن می دونم دو هفته دیگه دقیقا چم میشه...دردش عمیق تر شده اما یکی هست...خستمه...شاید شهرم رو اشتباه انتخاب کردم. باید رفت...باید عوض کرد...
- که چی؟ باید پیوند مغز و استخوان بشی و البته قلب و کلیه و روده...همه چیز...از روز اول عقل که تعطیل بود...روز دوم که رسید این کارد به استخوان...بعدترش که قلبمون رو تکیه تکیه کردن...در طی همین اواخر که به هر چی شانس و موقعیت داشتیم شاشیدیم و ریدیم...باید خودت رو عوض کنی عزیزم...
لبخندش محوه اما باز جای امیدواری داره...راست می گه مثل همه دردهای گذشته درمانش و دوران درمان مشخصه...این لبخند آغاز تولید پادزهر تنهاییه.
-دیوونه ای به خدا...
-دیونم دیگه...اگه دیوونه نبودم ساعت 6 زمستونی توی این سگ لرز که سگاشم جلو خودشون و میگیرن که بیرون نیان نمی اومدم روی سردترین سنگ یه پارک به اسم گفتگو به رسم دعوا بترمگم می اومدم؟؟؟
- ما چرا آدم نمیشیم...
- سواله؟
- نه...باید بگم ما آدم نمیشیم به عنوان یه فرضیه و ثبوتش هم که کاری نداره. یه کیس استادی روی زندگی خودمون کافیه...
- آره، فقط رد می شه تزت عزیزم، می گن این کیس استادی یک خیال پردازی است... حتی در بهترین صورتش می گن طرف دیوونس...می شی مجنون بی لیلی...بعد من امین آباد بیا نیستم هاااا.
- سیما...
- جان سیما 
- خستمه
- من بیشتر...گاهی حس می کنم کل این زندگی رو پیاده اومدم تا بیست و شش سالگی...یعنی دقیقا الآن که باسنم یخ کرده و بی حس شده حسش بیشتر محسوس شده.
خنده اش پر رنگ تر میشه...بهش می گم.
- لبخند ملیح بزن.
می خنده و من ریسه میرم...
- پاشو، پاشو بریم که الآن می تونم محتویات درون رودم رو تا چند روز نگه دارم.
- ها؟؟
- یخ کردن خوب...فاسد نمی شن دیگه...
- بمیری...
- کی؟
- بعد از من...
بلند می شم می گم: - پس بفرمایید مادمازال.
دستش و می گیرم.یخه مثل همه روزهای دیگه این شش سال گذشته. بلندش می کنم....با بغض می گه: -سیما
- جان دلم
- من و می بری امامزاده سیتا؟
- الآن؟
- نمی دونم.
- می خوای بیای خونه ما؟
- نه...مامان نمی ذاره.
- بیا بریم یه پیتزا هزارتومنی سابق و سه تومنی حاضر بهت بدم زیر بازارچه. می گن شفا می ده.
- خالی می بنده... چهار ساله ازش می خریم و می خوریم نه شفا توی کارش نیست.
- چرا دیگه...هست...این دفع مزاج ما رو کند می کنه...میزاره کمی کمتر زندگیمون به گه بکشیم...
- آره...آره...شاید...حتما...
یه چهار چرخ ساده سفید گاهی میشه امن ترین جای دنیا برای گریه، خنده و زندگی. آهنگی با جنس خودش و منی که جلوی در بازارچه پارک نکرده و کرده میفرستمش برای پیتزا... و ربع ساعتی بعد پیتزا و کوچه ای باریک و بغض و گلایه و تحلیل و و ناله... و باز نموداری بی بهونه...خیانت...بی دلیل و با دلیل...با واسطه و بی واسطه... همین و همین...پسرک فال فروش در تاریکی و بغضی زمستونی...
- خره...این همه حقوقت هست...
- باشه...اون بیشتر نیاز داره.
پسرک چک پولها رو نگاه می کنه و می گه خانوم چی کار کنم.
- بیا بریم بهت می گم. 
حواسم نیست ماشین خاموش کردم. قفل کردم یا نه...فقط دنبالش می دوم...
-نکن دیوونه...می خوای چه غلطی بکنی؟
- سیما...هیس...برو تو ماشین یا خفه شو و بیا.
لباس زمستونی در آستانه تعطیلی یک بازارچه... دستهایی که دستکش های گرم بهش می رسه...پیتزای گرم زیر بازارچه...لبخندی از ته دل. کفشی نو... و خداحافظی با آغوشی گرم شده هر چند کوچک.
- می دونی که صاحب کارش لباس ها رو ازش می گیره...کتکش می زنه...می دونی؟
- مهم نیست...دلش واسه یه چند ساعتی شاد شد و تنش گرم...کتک صاحبش یادش می ره اما این حس خوب رو نه.
- وایسا...
 جلو یه مغازه شیشه بری، و آینه بری. قاب سازی وایمیستم به تصویر خودمون توی و پس زمینه تاریک خیابون توی آینه ای قاب شده خیره میشم.
- چته بیا بریم خره، مامانم الآنه زنگ بزنه و دعوا.
- عوض شد.
- چی ؟؟؟ این مغازه از اول اینجا بود.
- نه...درمان!!! 
- چی؟
- عوضش کردیم...تغییر...اینجوری مگه نمی خواستی؟
برق چشماش از توی آینه خواستنی ترش می کنه...لبخندی به پهنای صورت...و دستم و می گیره و دستش سرد نیست...!!! می خندم...می خنده و باز امن ترین مکان دنیا و ترمز و بوق و چراغ قرمز و خونه... حرف و حرف و حرف...!!!
صدای گوشیش که بلند میشه. می گه: مامان الآن چهل دقیقه هست جلو درم. با سیمام.
سایه مامانش پشت پنجره و خنده مهربانش پشت خطی پر از انقطاع.
- حفظشون کنه خدا.
- ایشاالله.
- می ری؟
- آره... برم شام می خوان بخورن.
- فردا پنج می آم دنبالت بریم امامزاده سیتا.
- نه نمی خواد.
- یعنی نیام...
- بیا...بیا بریم یه جایی که جیغ بزنیم.
- هستم...
- آهنگ و می آرم...
- من موادش و می آرم.
- آفرین...
پیاده میشه...نگاهش جدیده...انگار عمیق شده...برق داره...چشمهای سیاهش می درخشه وقتی بر می گرده تا دست تکون بده برای خداحافظی...!!! می خندم...می خنده و می ره توی خونه...
ترافیک و خونه و مامان بابا... زندگی یعنی زن و دوندگی...و ما اینگونه بزرگ می شویم.

سیما
فروردین 1392

*داستان...

جمعه، فروردین ۲۳، ۱۳۹۲

جام می و خون دل هر یک به کسی دادند ....

*  نعمت و خسران همراهان همیشگی بودن و هستن. اینکه ما ببینم و نبینم مهم هست. اینکه درک کنیم و اینکه بفهیم دقیقا کدومشون برای ماست.
* بعضی آدمها حضورشون به زندگیت برکت می ده، و برخی حتی بودن چند لحظه ایشون هم برکت زندگیت رو مثل سیل میشوره می بره. 
* شکست و پیروزی هر دو لازمه زندگی هست. بعضیا این شکست های زندگیشون پررنگ تر از برتری هست. این دلیل هیچی نیست مگر تفاوت در تقدیر.
* نارضایتی قسمتی از زندگی است همچون رضایت...دقیقا مثل دلتنگی و شادی.

این چند جمله رو گفتم نه چون فلسفه زندگی من لزوما بر اونها قرار داره، برای اینکه دلم بسیار گرفته است. از خستگی که آدمها به شکست تعبیرش می کنن تا این بغض لعنتی. در دو هفته گذشته احساس می کنم دو ماهی زندگی کردم، دو ماه غصه خوردم، خندیدم، کشف کردم و شناختم. شناختم که در دید آدمهای به ظاهر دوست و همراه، یک شکست خورده بیشتر نیستم. فهمیدم که آدم هایی که با من می خندند در نقد دلتنگی من به خطا رفته و آنرا به هزار و یک بدبختی نداشته دیگر نسبت داده اند. آدمهای دوست نما درک نکردند چقدر سخت است سالها دویده باشی و زمانی که باید بنشینی و میوه تلاشت را بخوری، بشنوی نه دیگه بازی از اول!!! 

(اینکه من رشته ای بدون عدد و رقم خواندم دلیل کند ذهنی و ندانم کاری ام نیست. اینکه رشته تحصیلی من کاملا داخلی بوده، بی خردی من نبوده. اینکه تافل من نمره اش به حد نصاب حقوق در یک مملکت دیگر نرسیده است، تقصیر من است تنها همین. این هم شکست نیست. حقوق بال پرواز من بود اما قبول شدن در رشته ای که هنوز می پرستمش و همانا رویکرد اقتصادی به حقوق آغاز یک زندگی و تولدی دوباره...اما تقصیر من نیست دانشگاه من ناشناخته مانده. کسی درک نمی کند خواندن اقتصاد در کلاس حقوقی ها هم معنی می دهد. و این می شود دلیل ریجکت شدن و آغاز یک همهمه مبهم در گوش آدمهای به ظاهر دوست. )

بودن با برخی آدمها همه انرژی است. همه لذت است و عشق. و همانا در نقطه مقابل، حضور برخی همه خسران است و کج فهمی و نابودی. برخی قدمشان برایت همه نعمت است و گروهی حضورشان آخرین جرعه نعمت را از زندگی ات محو می کند.گروهی می آیند و زندگی ات را نقد نکرده تف می کنند و درک نکرده له. گروهی آجرهای شکسته روزهایت را چفت می کنند و دستان لرزانت را آرام.

بعد از نه ماه دوندگی بی چون و چرا، آرامش بالهایش را کمی باز کرده و سایه ای کوتاه بر این خرابه زندگی انداخته بود. آرامش را پراندید. زندگی جریان ساده ای شده بود، باز مواجش کردید...این دست تقدیر و توانایی است که کسی می تواند در دو ماه به هدفی برسد که آینده اش را تضمین کند و کسی بعد از یک سال تلاش و هزینه، درخته نه ماهش را با تبر قطع می کنند.

حس فقر می کنم. فقر توان در تغییر. تا امروز روز، هرگز اینچنین مستاصل نبودم در تغییر...دلتنگم...هم صحبت تنهایی من دخترکی فلیپینی است که گاهی شانه اش می شود جایی برای گریه و سخت است دردی که اینگونه آزارت می دهد به زبانی بگویی که جدید است و او فقط گوش می دهد... در نگاه او احساس آرامش است، او تنها کسی است که سوای نیما مرا شکست خورده نمی داند. و همین بس که دوستی هست که زبانت را نمی داند اما زبان دلت را خوب...کاش من دوست خوبی باشم به خوبی او...همین

سیما 
فروردین 1391

پ.ن 1. هرگز پشیمان نشدم که در ان زمستان دور دورت انداختم...هرگز
پ.ن 2. موفقیت سهم ما نیست نه به سبب عدم تلاش و یا کمبود توانایی...
پ.ن 3. در دایره قسمت اوضاع چنین باشد...این را می خوانم و می گذرم...
پ.ن 4. نیما، هنوز هم بر سر اولین حرفم هستم. بیا بار این سفر را ببنیدم برویم یک جای دور، فقط خودمان باشیم. من و تو...نه مقایسه ای و نه آینه ای...


یکشنبه، فروردین ۱۸، ۱۳۹۲

درخت اندوه بكاريد باشد كه برايد

h

برای دلی که دل نمی شد ولی به جای دل فروختنش!


چقدر ما آدمها کوچکیم...اندازه همین حجم کوتاه نانوشته روی این وبلاگ که خاک می خوره...
روزهای خوبی است...شما بخوانید سبز...من می خوانم یک سال گذشت و دیگر نه امیدهای سال گذشته است و نه حتی توان...گاهی باید ایستاد و کمی نفس کشید...نفسی عمیق که حداقل ریه لامصب را کمی پر از اکسیژن وجود کند. و البته که صد افسوس فرصت برای ایستادن ما نبود...ما سینه خیز می رویم این راه زندگی را...تا کودکی بودیم حسرت خوب بودن مانند خواهر و برادر بود که بر سرمان سایه می انداخت و سنگینی اش ایستادگی را مشکل، و بعدها بار شکسته خوردگی و ناتوان بودن...!!! اینکه در نگاه پر از پرسش آدمها موجودی ناتوان باشی که برای حداقل حقوق باید بجنگی (و البته که همین آدمها که تو را مثل یک سوال پیچ می کنند، بعید است در همین وضعیت تو دوام بیاورد...و البته جوابشان واضح است، بر میگردیم و می رویم جایی که برایمان فرش قرمز انداخته شده...)و چه سخت است مهر شکست خورده را بر پیشانیت بزنند با این عنوان که تو داری انرژی و استعدادت را هدر میدهی. و کسی نبیند من همان تلاش کردم، بهترین رشته را خوندم، با بهترین رتبه دانشگاهی وارد دانشگاه شدم. نفر دوم دوره بودم.معدل عالی...ولی تقصیر من نبود من دنبال رشته ای بودم که سوال بپرسد و جوابش بشود ابزار دست دوستان دیگر...هرچند که بعضا می شود علوم بی ثبات...(حالا نیست، انسانیت آدم ها ثبات داره...چیه این دنیا ثبات داره؟؟)...و رشته ای خواندم که اینجا برای ورود به دانشگاه نه اینوری می شوم نه اونوری....
آهای شمایی که از استعداد من سخن می گویید و مهر شکست خوردگی بر پیشانی من می زنید...شما کجا بودید که شش ماه تنهایی مرا ببینید...کجا بودید که شروع زندگی در یک اتاق دوازده متری را تجربه کنید...شما که زندگی و جهاز فلان داشتید...دستان پدر شوهر و پدری داشتید که از خرج زندگی عقبتان نگذارد...شما نبودید که تنها دوستتان بشود یک صفحه سفید که به آن خیره شوید...شما کجا بودید که ببینید برای فهماندن یک جمله کوتاه به هزاران زبان اشاره و لفظ باید پناه برد...!!!جواب همه اینها می شود گناه من، کم کاری من، غفلت من و عدم توانایی من...بگذارید بگویند...!!! دیگر باکم نیست...
اگر تا سه ماه دیگر اتفاق افتاد، که باز با جریان زندگی پیش می رویم...ورنه...به دورترین نقطه این سرزمین کوچ می کنم. به جایی که خودم باشم و همسرم و همسفرم...دیگر نه نیازی به دستان دوست می بینم و نه به حرفهای بی سروته و دلگرمی های آدم ها و آدم نماها... به تفسیر خوب و بد بودن زندگی خود عادت دارم. به شنیدن نه و آره های بی سر و ته...!!!بهتر است این بار دلتنگی را به راستی چید و برد بر سر خانه و کاشانه ای واقعی نهاد...
بهترین کادوی دنیا را خدا در روز تولدم بهم داد...حقیقتی تلخ اما حقیقی...ما شکست می خوریم...بگذار باقی بنده ها پیروز باشند...!!!بگذار بگویند فلانی غمگین است و سرخورده...بگذار بگویند دلتنگ است...بگذار بگویند...باکی نیست...با گفتن آنها تغییری نمی کند این روزها...من هنوز خرده خرده جمع می کنم...باز اول بازی می کنم...عادت دارم...عادت دارم...!!!
بهار، بهار سردی است...سردتر از آن دل من است که احساسش را به آدم و  آدمیت اطرافیان از دست می دهد...بزرگتر شدم یک سال و البته مثل بیست و شش سال پیش، در روز تولد درس جدیدی گرفتم...!!!نیمای عزیزم، یادت باشد. روز تولد سیما، روز امتحان است، روز یک اتفاق بزرگ، روز تلاش بیشتر، روز دلتنگی، روزی که خدا سنگی را سر راهت می ذاره تا بفهمی باید بیشتر دقت کنی...باید راه را عوض کرد شاید...همیشه همین بوده...من و روزهای تولدم با هم خاطره ها داریم...از روزی که توی جویبار بهاری جنگل گلستان باید غرق می شدم تا همین امسال که روز تولدم باید دوباره می رفتیم پشت خط سفید و دویدن رو شروع می کردیم...آره عزیزم...آره.!!!!

بهاری باشید
سبز باشید و سلامت
سیما
فروردین 92
پ.ن گوشی سایلنس بود، برادر زنگ زده که بیان یا می آیم...دلمان گرفته...و خلاصه بازهم بدهکار شدیم...چرا؟؟!!!
پ.ن2. من به شما حق می دهم مرا نقد کنید...آیا شما به خودتان این حق را می دهید؟
پ.ن3. دویدن سهم ما نبود، ما سینه خیز، آرام و پر درد جلو می رویم...!!!
پ.ن4. یعنی کسی درک نمی کند دوست دارم بروم سرم بگذارم روی شانه هایشان و فقط با آنها گریه کنم...با اونایی که دوست بودن، بدون نقد...بدون فخر،...بدون نیاز و چشم داشت...دوستایی که نقدشون جلو چشمشون بود و نه بر حسب اتفاق شنیدن...!!!رزا، زهره کجایید؟؟؟روزهایم بی شما بوی نای تنهایی می دهد...

چهارشنبه، فروردین ۱۴، ۱۳۹۲

بهاري سرد

شعر طاقت بيار رفيق رو كوش مي دم. با خودم حرف ميزنم. كاش بيشتر سيو كرده بودم.  وسايلي رو كه نبايد مي خريدم و توي ذهنم ليست مي كنم و به بهاري سرد فكر مي كنم. بهاري كه بهار من نبود. دلم خورشيد رو مي خواد. ارامش و حقيقت رو. بهار بهار من نبود.