شنبه، فروردین ۰۳، ۱۳۹۲

بهاری عجیب

من کودک بهارم...از اولین روز تا دوازدهمین روز هر سال در دلم برای من ساخته شده...کودکی از جنس ناب یک بهار پر امید...دقیقا فرودینی فرودینی...گرم و پر شور و غیر قابل پیشبینی...اما امسال نه بهار برای من نبود...از روز اولش می دانستم بهار امسال عجیب است...عجیب نه برای بد بودن...نه برای خوب بودن...برای متفاوت بودن...از نداشتن سفره هفت سین گرفته تا بلند شدن و رفتن پی کار و زندگی نیم ساعت بعد از سال تحویل و نبودن در خانه تا ساعت 8 شب...از شب قبلش هم می توان صحبت کرد که جای خوردن ماهی سفید و سبزی، غذای هندی تناول شد که بدلیل تندی فقط می توان گفت بلعیده شد.
امسال اولین سالی است که می دانم در بهار ایران نخواهم بود.سال اول 7 فروردین به ایران سفر کردم.سال دوم 18 اپریل به کانادا برگشتم و امسال سال سوم هیچ.
گاهی از خودم می پرسم اینجا چه می کنم...زندگی بهتر...موقعیت بهتر...امکانات بیشتر...و یا فقط به واسطه یک حس کنجکاوی؟؟؟
دوستم در ایران همه وکلای حرفه ای شده اند...کارهای خوب و البته زحمت بی پایان...من اینجا هنوز گاهی برای فهماندن منظورم به ایما و اشاره روی می آورم...هنوز درگیر برخی لغات ابتدایی می شوم...گاهی بغض می کنم به سبب اشتباهات مزخرف و مسخره ام...و همیشه در این میان این سوال برایم مطرح می شود من اینجا چه می کنم؟؟؟
جواب این سوال نه برای من نان می شود و نه آب...جوابش نمی دهم اما در این بهار این سوال هر روز از گوشه ی ذهنم بلند میشود و به گوشه ی دیگر فرود می آید و از اونجایی که سیمرغی است برای خودش این سوال، سایه اش کل روز مرا می بلعد...البته وقتی نیست تا زیادی به جوابش مجال دهیم...دویدن های یک مهاجر بی پایان است...برای رسیدن به جایی که در سرزمین خودت بوده ای اینجا باید صدها برابر بدوی...و البته که ما غر نمی زنیم و می دویم...امید به پیشرفت اولین باری بود که در چمدان سنگین هجرت گذاشتم! باری که سنگین بود ولی دوستداشتنی...

روزهای بهاری...در هوای منفی و بعضا برفی تورنتو قابل درک است...ما زنده از آنیم که کلا بهار ببینیم...
ده روز دیگه بیست و هفت ساله می شم...ده روز دیگه دست در دست آخرین سه سال دهه بیست می گذارم...و البته از خودم این سوال را می پرسم من کجای آن نقشه پر از پیچ و خم بزرگسالگی هستم که در کودکی تصور می کردم....و البته که سه سال گذشته هرچند مدرک ارشد داشته، شوهر داشته، و صد البته خارج داشته اما یک نقطه ثابت یا بلکه معکوس در نقشه بوده و هدف بسیار دور از دسترس به نظر می رسه...باید این بادبان ها را کشید و باز دل را به دریا زد...گرچه ترس مرداب بودن این زندگی من و رها نمی کنه.

شاد باشید و بهاری

سیما
فروردین 1392