جمعه، آذر ۱۷، ۱۳۹۱

دعای عشق...


با یه پیمان نانوشته همه سکوت کرده بودن، کسی به روی دیگری نمی آورد که چه اتفاقی افتاده. سکوت و ...تا اینکه باباش یه روز صدام کرد، باورم نمی شد همه چیز رو به روم اورد از اولین روز تا آخرین سطر روزهایی که خودش واسطه دور کردن ما شده بود. و انگار یه هو خودش شکست. من اما هنوز متعهد بودم به پیمان نانوشتمون...و عجیب این سکوت برام زیبا بود. پدرش گفت و گفت و گفت و شکست و من فقط گوش کردم...باباش می دونست و من بهتر می دونستم. دستم را روی دستهای پیرش گذاشتم،گفتم من خیلی خوشبختم. نگام کرد، غمگین بود. گفتم من خوشبختم.گفت پس چرا برای ما آروزی خوشبختی نکردی...گفتم من از نظر شما گناه کار بودم...یادتون نیست اون بعدازظهر چهارشنبه همین رو بهم گفتین. یادتون نیست؟! نگاهش درد بود، گفت: نه!!! گفتم آرزوی من اینی نبود که الآن است. پریدن چشم عروست و یا دستهای کبود دخترک...نگاهش درد بود، گفت پس چی بود آرزوت؟ گفتم: خوشبختی و دیدن عدالت...عدالتی که دل یه دختر شانزده ساله را مرهم باشه. عدالتی که دست های لرزون دختر بیست و یک ساله ای رو به ثبات برسونه.عدالتی که چشمهای سرخ حسرت اون روزهام را آروم کنه.عدالت برای من رسیدن به رویاهام بود...به آروزهام برای خودم و خوشبختی برای اون.ولی اشتباه نکن، من نفرین نکردم. من به خدا ایمان داشتم...به عدالتش شاید. پدرش شکسته بود. گفت: عدالت این نیست، من به کسی بد نکردم. با تردید نگاهم کرد و من با لبخند جواب دادم: من بد از شما ندیدم، لطف بود همه چیز. اگر اون چهارشنبه خاکستری نبود. اگر اون سه شنبه های درد و بی کسی نبود، من اینجا نبودم...حضور شما همه لطف بود و همه تقدیر...!نگاهش درد بود،گفت براشون دعا کن، دلت پاکه...لبخند زدم. یاد جمله آخرش افتادم، « دوست ندارم دستهای پاکم به ناپاکی تو آلوده بشه»...دستهاش رو محکمتر گرفتم.پیر مرد دوست داشتنی گریه می کرد و من به یک بعدازظهر دور فکر می کردم، به اشتیاق شانزده سالگی، به هیجان روزهای نوجوانی و جوانی...به تقدیر و عدالت...و فقط گفتم: آروزی خوشبختی کردم، آروز کردید نباشم... آروز کردم باشد تا من باشم، من و دور کردید از نفس های عمیق عاشقی...گفتید به رسم نانوشته نه لیلی به مجنون می رسد نه فرهاد به شیرین...من شیرین بی دل شدم و لیلی بی کجاوه...سازه دلم شد همین دیواره های خط خطی شده و داستانهای کوتاه بی پایان. و حالا... دعای من  رو برای ساختن چیزی که نه در توان منه، نه در ابعاد ذهنم احتیاج دارید...دعای عشق نیاز است...و من دیگه عاشق نیستم...!!!
پدرش رفت، پنج شنبه سبزی بود. فرداش برگشتم. بعدها پرونده طلاقش رو یکی از دوستام گرفت و من لحظه لحظه غرق شدم توی روزهایی که خوشبختی رو برام لحظه لحظه اش به همراه داشت. روزهایی که طلایی بود و پر از عشق...بعدها خبرهای خوبی اومد...انگار دعای عشق موثر بود...دستهای پیرمرد هم آهسته رفت توی خاک...شش ماه از رفتنش که گذشت یه روز تلفنم زنگ خورد. صداش می لرزید: گفت عاشق شدم. گفتم به سلامتی..گفت عشقم اما...گفتم فرهاد بی تیشه شدی؟ گفت نه مجنون بی لیلی... گریه کرد...گفتم خوشبختی...گفت دعای عشق خوشبختی می آره...گفتم آره...

هیچ نظری موجود نیست: