حرف 1: مهاجر که می شوی، قسمت عظم زندگیت رو جا می
ذاری...بعدش بلند می شی و بقیه عمرت رو با گفتن خاطرات از اون قسمت سپری می
کنی...!!!همیشه همین بوده؟! نه؟!
حرف 2: دلم دلمه می خواد...یعنی در حد یک معتاد امروز عکس
های دلمه را سرچ می کردم. بلد نیستم که درست کنم دلمان آروم شود.
حرف 3: برای آغوش پدر دلم تنگ شده، برای خنده های
مهربانش...امروز همه عکسهایش را از روی لپ تاپ صد بار بوسیدم...!!!
حرف 4: گاهی با همه پیشرفت هایی که می کنی، می فهمی دیروز
بدون این اَچویمنت ها، دستاوردها خیلی بهتر بوده.چرا؟!!!
حرف 5: خواب و خوراک ما یکی است، اما عقربه ترازو، یا همان
اعداد بی انصاف چیز دیگر...
حرف 6: این آهنگ مهستی داره من و دیووونه می کنه، از بس گوش
دادم چشمام شده به قاعده کاسه خون.
حرف 7: بچه که بودم، اگر شنبه ریاضی داشتم، جمعه برایم خیلی
هم بد نبود...اینروزها آروزی همان ریاضی مهربان را برای دوشنبه هایم دارم...نمی شد
این دوشنبه ها کمی فیزیک و ریاضی داشت تا یکشنبه عصرها را برایمان منعطف تر کند؟!
حرف 8: از بی کاری نشستم دارم یه بازی مسخره کامپیوتری رو
بازی می کنم، که بعضا خودم از خودم بیزار می شود به واسطه این به فنا دادن زمان
های مفید بیست و شش سالگی...!!!
حرف 9: دلمان برای دکتر بابائی تنگ شده است...همینجوری گفتم
که بدانید.
حرف 10: چیز کیک شکولاتی درست کردیم، بسیار خوشمزه گشت.
دستمان درد نکند.
سیما
آبان 1391
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر