پنجشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۹۰

برای همه مسافرایی که خونشون توی سفر ساخته شد

هنوز باور نمی کنم این همه ازت دورم...بی اغراق می گم...انگار هنوزم با اولین تلنگر پیشت می آم و تو هستی...اما حقیقت یه چیزه دیگس...عجیب از اینکه در کمتر از یک ماه دیگر مسافر ایرانم دلم می گیره...دلکندن اولم ده روزه بود که به سه ماه قناعت کرد...دل کندن دومم شش ماهه بود که یک ماه هم رو به عنوان وقت اضافش گذاشتم... و هنوز اگه دلم هوای عصر یک روز شلوغ همت رو بکنه می گم بر می گردم در کمتر از سی روز دیگر...اگه هوای پنجشنبه شب های خونه رو داشته باشم...دلم به من این امید رو می ده که بر میگردم...اگه دلم بخواد بی هوا برم توی هال و بابا رو در حالی که داره به رادیو گوش می ده بوس کنم...می گم خوب یه ماه دیگه امکان پذیره...
اما این دفعه موقع برگشت الآن عددی نیست که بهش تکیه کنم،نه شیش ماه نه ده روز و نه حتی بلیط برگشت...درست اینه که خداحافظی می کنی...و بعد از اون گیت لعنتی دیگه هیچ کی نیست...تویی و یک آقای ریشو که می گه پاسپورت و تو با چشمهای خیس و این کریر ساده بر می گردی و از آخرین شیشه شفاف فرودگاه امام سعی می کنی مامان رو ببینی...بابا رو شاید...و وقتی آقاهه پاسپورت رو بده دستت بخوای بهش بگی آقا لاک بگیر...من خارج نمی شم...ولی کریرت رو بگیری بالا و احساس کنی چقدر سنگین تر شده...برگردی...حس کنی مامانی داره نگات می کنه...یا بابا صدات می کنه...شاید...اما هیچ کس نیست...یه عده مسافر ولو توی سالن ترانزیت و تویی که باید بری سوار یکی از اون هواپیماهایی بشی که رفتن باهاشون یعنی یه دلتنگی به عظمت یه دنیا در دلت...
اینروزها به برگشتن بعدی بیشتر از رفتن فکر می کنم...دلم می گیره...از ترس اینکه در عروسی عارفه نباشم...از اینکه زهره وقتی زنگ می زند نمی تونم ذوق دیدار بعدی را با تاریخ داشته باشم...از اینکه به رزا بگم وقتی اومدم می ریم فرحزاد...از اینکه شیرین دلتنگی کنه و بگم خوبه والا یه ماه دیگه اونجام می ترسم...
اینروزها به برگشتن بعدی فکر می کنم، به لحظه ای که مامان رو باید در آغوش بکشم و عطر حضورش رو تا انتهای جونم ببرم بالا و بعدش بگم خداحافظ...از اینکه باید دست بابا رو با ول کنم....از این می ترسم که آخرین باری که چشمهای سبز مامان رو نگاه باید کنم و بگم خداحافظ...تا کی؟؟؟کی نداره...!!از اینکه یه بلیط یه طرفه دارم و یه فرودگاه که می شه پر از غم...!!!
اینروزها به جای رفتن و دیدار ها به لحظه دلکندن بعدی فکر می کنم.......به لحظه دلکندن...به لحظه رفتن...بعد انگار یکی بهم می گه، همیشه همین بوده...اما نبوده...باور کن نبوده...همیشه زهره بوده که وقتی دلم برای خودم تنگ می شد من و ببره پیش خودم...همیشه رزا بوده که دردم رو دردناکترین لحظات درک کنه.همیشه عارفه بوده که عقلانه هوشیارم کنه...شیرین بوده تا اوقاتم را شیرین کند...زهرا بوده تا مهربونی کنه...نسترن و پاک دلیش واسه دقایقی که بی ایمان بودم یه نور امید بوده...سمیه و روح آهنینش واسه دقایقی که دوست داشتم یکی باشه که بهش بگم دوست همیشه بوده...!!! اما انگار از اون روز همه اینها تموم میشن...دیگه کسی نیست که بهش بگم دلم می خواد برم توی این هوا در دورترین نقطه زندگی بشر و جیغ بزنم...بگه فردا سر ساعت 8 سر همت...کسی نیست بگه آهای سیما تنها نیستی...کسی نیست که بهش بتونم تکیه کنم وقتی یه حس دخترونه توی دلم گره می خوره...کسی نیست...باید همه اینا از اول ساخته شه...اما مگه می شه دوباره شد شانزده ساله و تو دبیرستان ایران دوید و عارفه رو دید و با زهرا برای رسیدن به یک هدف هم قدم شد...یا سر درس حسابان با نازنین رو در کنار یک نیمکت شکسته نشست و به حرفهای بی انتهای اعداد ریسه رفت...مگه می شه هیجده ساله شد و زهره رو برای اولین بار در اون نمازخونه دید و نمازی که عجیبترین و عاشقترین شیوه نماز خوندن بود رو درک کرد.مگه می شه بیست و یک ساله شد و رزا رو توی اون پارک غریب درک کرد...نه نمیشه دوباره بیست و سه ساله شد و سر اولین کلاس رشته حقوق اقتصادی نشست و نسترن و دید...و شیرین رو شناخت و سمیه رو پیدا کرد...نه نمی شه...نمی شه...!!!تازه اگه هم بشه...اگه بشه نسترن و شیرین و سمیه ای جدید پیدا کرد، اگر بشه رزا و زهره و عارفه و زهرای نویی رو شناخت...نمی شه مامان دوم پیدا کرد...نمی شه بابا رو اینجا پیدا کرد...نمی شه هما رو دید...نمیشه مهدی رو صدا کرد...نمی شه با علی کل کل کرد...نمیشه با مهسا برای یک آریشگاه اشتباه خندید...نه نمی شه...اینچیزا تکرار نمی شه...!!!
پس این حس ترس رو هضم نشده نگه می دارم...تا اون لحظه که بتونم درک کنم، چطور می تونم وسط اتاق آبی وایسم و بگم خداحافظ...چه جوری می تونم برم توی گیشا و به هما فکر نکنم...چطور می تونم همت رو برای بار آخر طی کنم و به زهره بگم فردا صبح نیستم.چطور می تونم تا کاوه برم و مامان پری و پدر رو بغل کنم و بگم تا دیدار بعد که شاید نباشه...نه نمی تونم فکرش رو هم بکنم که نباشه...می خوام باشم...می خوام وقتی مامان پری دلش می گیره باشم...می خوام وقتی امین خبر قبولی دانشگاهش رو می گیره باشم...می خوام باشم وقتی بابا از مشهد می آد و بپرم دم در و بغلش کنم و بگه نه توی قطار بودم و کثیفم...بگم بدرک...و ماچش کنم...می خوام باشم وقتی مامان توی آشپزخونه داره کله گنجشیکی غذای مورد علاقه من و درست می کنه و من نشستم روی اون پله های چوبی به حرکت دستش نگاه می کنم...و فکر می کنم چقدر زیباست...نه من می خوام باشم...
!!!
دوست دارم همین جا این ترس رو دور بریزم...بگم بر میگردم و همه چیز مثل قبله...اما نیست...هیچی نیست...دیگه هما توی خیابون سیزدهم گیشا نیست...دیگه دانشگاهی نیست که با زهره بریم...دیگه امتحانی نیست که با شیرین در موردش بحث کنیم...و این بار برگشتن سفر محسوب می شه و اینجا خونه و اونجا سفر و ... و این سفر ته داره و...و آخر این سفر من باز به فرودگاه بر می گردم...و اینبار بلیطم برگشت نداره...و این آغاز ترس است...آغاز این دلهره بی انتها...
سیما
آذر 1390
پ.ن. هرگز نفهمیدم هما چطور تونست سوار اون هواپیمای بزرگ بشه ...من فکر کنم از ترس نتونم راه برم...فکر می کنم به اون لحظه فکر کنم به عنوان آخرین مسافر وایسم و اونقدر به شرق نگاه کنم که احساس کنم خورشید در اومده بعد به خورشید بگم تو یکی هستی...هر جا که برم...اما خورشید واقعی زندگی من بابام بود...بی خودی به خودت پز نده...بعد دسته اون کریر قرمز و بگیرم با صدای قیژش حس کنم این صدای  یه تیکه از روحم است که داره اینجا جا می مونه...توی این گیت ساده...و باهم نمی آمد...هیچ وقت...!!!

۲ نظر:

مامان نرگس گفت...

عزیزم ، همیشه منتظر دیدنت هستم و از همین حالا خونه را آب وجارو میکنم ..............مامان

ناشناس گفت...

behtarin rah inne k mese man dg fekre bargashto az zehnet biroon koni ,alan 5sal mishe,avalesh khiliiiii sakht bod vali adat mishe,vagar na behtere bargardi chon ham khodet azyat mishi ham dorobariat.
ehsan