یکشنبه، شهریور ۲۷، ۱۳۹۰

نادرد و بی درد چه فرقی می کرد؟

چند روزی است هر روز صبح با کمردرد بیدار می شوم.حالا مشکل یا از تخت است یا از نشستن زیاد از این چاق شدن.آره چاق شدن...نه من جای اضافه شدن ندارم.منظورم از نشستن زیاد بالا شل شدن شکم است.دیروز بعد از مدت ها یه چند دقیقه ای رو ورزش کمر کردم.اما خوب جواب نداد.کمرم امروز بیشتر درد می کند.دلم برای خودم سوخت...

باید تا سه روز دیگر یک فصل جدید رو بنویسم...خدایا چرا ماه رمضان را آفریدی تا بنده ات نه بخورد.نه بخوابد.نه پایان نامه بنویسد؟

دلم برای جانماز سبز اتاقم تنگ شده.یادم هست اولین عطری رو که گرفته بود burberry London بود کلا اونو روی جانمازم خالی کرده بودم.هر وقت نماز می خوندم (بخونید در آن دوران) فکر می کردم رفتم مهمانی...این روزها اما هیچ چیز یادآور گذشته نیست...

امروز فکر می کردم.داره دو سال میشه.باورتون می شه نفهمیدم چطوری سپری شد؟شاید توی برخی از اون روزها در اوج غم دوری بودم و غرغر و این حرفها.اما درک نکردم چی شد که دو سال گذشت...عجیبا غریبا...

مشق می نویسم...مشقهایی طلایی

سیما

شهریور 1390

هیچ نظری موجود نیست: