شنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۹۰

زمستان یا پاییز...مسئله این نیست...مسئله سرماست...سرما...سرما

مونترال زمستان شد...

دیروز اندر شربورک عزیز بادی به صورتم خورد که علاوه به انجامد چشمان و دماغ و اینا...سردردی باور نکردی تحویلم داد...حس کردم.خوب به سلامتی زمستان آمد.اگر باور ندارید می توانید به بیرون نگاه کنید.مونترال ظاهرا پاییز ندارد...دیروز با بچه های کلاس رفتیم نمایشگاه عکس نمی دونم چی چی(فرض کن).توی راه سردمون بود.منم شروع کردم خوندن وینتر ایز هیر...بچه ها هم گفتن.کلا خندیدم.فکر کنم معلمون می خواست من و بکشه.فکر کنم ها...چون کلا سر کلاس سوال می پرسه من جواب می دم...داره یه چیزی توضیح می ده...من نظر دارم...داره مشق می ده...من سوال دارم.دیروز دیگه خجالت کشیدم.یه سوال پرسید داشتم جواب می دادم...یه هو وسطش گفتم حالا بذارید بقیه جواب رو یکی دیگه بگه...بیچاره ذوق کرد...گفت آفرین سیما آره یکی دیگه ادامه بده صحبت های سیما رو...

نمی دونم گفت یا نه.اما یه کلاس ارتقاع پیدا کردم.جالبه بچه های کلاس پایینی هم بهتر حرف می زدن هم بهتر تلفظ می کردن.از معلمم خواستم بپرسم گفتم شاید بی ادبی باشه.هیچ نگفتم.یکی از بچه های کلاس پایینی رو که دیدم بهش گفتم اینجوریه.گفت آخه ما دو ترمی هست توی این کلاسیم...شاید برای همینه.گفتم آخه پس چرا اونا رو اینجا تعیین سطح کردن؟یعنی می گم تلفظ داغون فکر نکنید من تلفظم خوبه ها...نه منم خیلی اوضاعم خرابه...اینام مثل من هستن...اما بچه های کلاس قبلی بهتر بودن.پس در پرانتز بهتون بگم که اگه فکر می کنید اینجا می آن نسبت به سواد و این چیزا شما رو تعیین سطح می کنن کور خوندین...!(بچه های کلاس قبلی فقط تنها مشکلشون این بود که کمی گرامرشون ضعیف بود.وگرنه خدایش با این جدیدا فرقی نمی کنن...منم که کلا عرض کردم خدمتون پرتم...پس نگید خواستم خودم رو بالا ببرم)

برای سه شنبه باید یه عکس رو حاضر کنم برای پرزنت کردن.من عکس بی بی آیشه رو می خوام توضیح بدم...به هر حال...عکس جالبی هست...ببنید...

دیدید؟می گید کجاش جالبه هست...نمی دونم اما داستان پشت سرش برام خیلی جالب هست...دوست دارم از زبان بی بی آیشه صحبت کنم.

و اما...پروویگو ی دم خونه ما یه سوپروایزر سیاه پوست فوق العاده مودب داره...هر دفعه انقدر پلیز پلیز و یور ولکام می کنه که نگو...دیروز می خواستم بهش بگم می شه شما یه کلاس آموزشی برای کلیه کارمندان مغازه های مونترال بذارید؟

و اما... شدیدا این چند روز دلتنگ ایرانم.فردا رزا دفاع دارد و من نیستم.یعنی درد می گیرد قلبم...رزا...از طرفی خوشحالم.با دفاع کردن یک قدم برای اومدن به اینجا نزدیکتر می شه.رز گل من...چند روزی است شدیدا دلتنگم.بیش از یک هفته است با مامان حرف نزدم.خودم نخواستم.دلیلش را بگذارید لوسیت دخترانه.اما اگر شما هم می دید مادرتون ویزای کانادا را دارد و نمی آید شاید حس مرا پیدا می کردید.حس دلتنگی عظیمی که درون قلبم ریخته شده.مامان بهم قول داده بود می آد.همه زیر قولشون می زنن ما نیز هم.پس منم قهرم امروزم وقتی توی چت گفت دلم برات تنگ شده.گفتم نشده.اگه شده بود می اومدی اینجا...

و دیگر اما...به واسطه هوای سرد مونترال لباسهای زمستانی را در آوردیم از کمد و دیگر چمدانها در کمد جا نشدن...دلم نمی خواست چمدان ها رو بذارم توی کمد...انگار حس چمدانهای وسط یه اتاق کوچک حس برگشت هست...باید برای چمدانها(اونم 4 تا چمدان گنده لکنته) جا پیدا کنم...یکی جا بده من ووووو....

و اینکه...باید این فصل رو در همین آخر هفته بنویسم و برای استاد بفرستم...و بعلاوه آخرین تحقیق رو هم به دکتر رحیمی تحویل دهم...و دیگر همین و همین

سیما

شهریور 1390

هیچ نظری موجود نیست: