دوشنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۹۰

سیم بی سیم

نیما کنارم نشسته داره دنبال کار می گردد و من...گیجم...انگار اینجا نیستم..روزهاست اینجوری شدم.می چرخم و می بینم اما انگار نمی بینم.توی آینه رو نگاه می کنم.و خودم و نمی بینم.همان سیمای 16 ساله رو می بینم که وحشت کرده.می ترسم...بر می گردم...و اصلا درکی از زمان و مکان زندگی ام ندارم.نپرسید چرا...جوابش را نمی دانم.

چند روز پیش یه سرچی کردم دنبال علائم افسردگی...اما نخونده بستمش...دوست ندارم فکر کنم.یعنی کلا دوست دارم مغزم بره.تعطیلات...برای همین همش می پرسم نمی شه زندگی دکمه پایبرنت داشته باشه؟!!!سرم گیج می ره...نمی دونم کم خونی هست یا چیز دیگه.حتی دوست ندارم بهش فکر کنم.حتی دوست ندارم به این فکر کنم که چی شده...دلم می خواد فقط برم توی خیابان ممنوعه...برم دم اون کافی شاپ...پاییز باشه و صدای خش خش یه مشت برگ مرده رو بشنوم و لذت ببرم از آزار گوشم...و بغض کنم...شاید کمی گریه در انتهای یک عصر پر از خاک...

تمام حس من همین است.از امروز از دیروز...

حرف نمی زنم...دیگه حرف نمی زنم...حوصله حرف نیست...حوصله کار نیست.حوصله پایان نامه نیست...دلم فقط یک پل می خواهد و دیدن عبور مردم...ماشین ها...و زندگی...زندگی...

در گذشته زندگی می کنم...

همین

سیما

مونترال

آگوست 2011

پ.ن : نوشتم که بماند از حسهایم...وگرنه این دفتر خاطرات نیست

هیچ نظری موجود نیست: