سه‌شنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۸۹

سیما...و ماجرای سفر

مونترال...

من با پرواز بی ام آی از ایران اومدم.پرواز تاخیر داشت و ما ساعت 7 تقریبا از فرودگاه امام خمینی بلند شدیم.در راه کنارم خدا رو شکر خالی بود و کلی خوب خوابیدم و فیلم دیدم.البته یه خانوم مهربان ایرانی کنارم بود که فکر می کنید چی با خودش اورده بود.نون پنیر سبزی وسط هواپیما،کلی خندیدم توی دلم.خیار به من تعارف کرد.منم که مریض بودم.یادتون هست.صدام وسط پرواز رفته بود.اصلا نمی تونستم حرف بزنم.حالا از فشار بود یا چیز دیگه نفهمیدم.بالاخره بالای لندن رسیدم...کلی حال می داد.همه جا سفید بود.برف اومده بود(شاید پرواز من یکی از آخرین پروازهایی بود که به طوفان برف نخورد.هرچند 40 دقیقه ای تاخیر داشت تا از فرودگاه هیتروید بلند بشه بدلیل برف)رسیدیم به لندن.از ترمینال 1 به ترمینال 3 رفتیم.من و دو تا خانوم مهربون دیگه.یکی می خواست بره ترنتو که پروازش و داشت از دست می داد و دوید تا به پرواز برسه.من و اون خانوم مهربون نشستیم در ترمینال 3 و حرف زدیم.خندیدم و 40 دقیقه قبل از پرواز رفتیم دم گیت و قدم زدیم.کلی در ترمینال 3 دلم قلی قلی می رفت که خرید کنم.اما نکردم...حال خرید شاید نداشتم...اما الآن پشیمونم که چرا عطر نخریدم.در سایت فرودگاه هیترو برید و مغازه ها ببنید و مطمئن باشید خرید می ارزه...الآن که قیمت عطرهای اینجا رو می بنیم مطمئن شدم می ارزه...

به هر حال سوار هواپیمای ایر کانادا شدم.کنارم یه آقای دراز نشسته بود که تا نشست خوابید...یعنی خوابید ها...من که چک این رو از ایران کرده بودم.کنار پنجره نشسته بودم و داشتم حال می کردم...اما خوب دستشویی لازم است...بالاخره آقا رو با تکون های شدید بیدار کردم و راهم رو باز کردم به سمت دستشویی...فیلم دیدم ولی از زمانی که رسیدم بالای کانادا داشتم دیونه می شدم.دیدن جزیره پرنس ادوارد(جایی که مطمئن باشید خونه من در اونجا خواهد بود) کلی بهم حال داد.ثانیه شماری برای رسیدن به نیما...و بالاخره...رسیدن...

دیدن ورزشگاه المپیک مونترال از بالا و بعد از دانتون که می دونستم خونم توش هست...حس جالبی بود...خیلی زیبا بود...خیلی...

و بالاخره...با فرود اومدن هواپیما من دویدم.نیما و پسرخاله جان گفته بودند بدو که اگه ندوی...باید توی صف طولانی باشد.بالاخره هم من در صف طولانی ایستادم برای مهر ورود به کانادا و شنیدن جمله welcome to Canada ...دقیقا از جایی که مهر زدم یه در باز می شد که 90 تا فلش داشت.برای کارهای مهاجرتی رفتم اونجا،شماره گرفتیم و منتظر ماندیم ...برگه لندیگ رو گرفتند و امضا کردیم و چسبوندم در پاسپورت و لیست وسایلی که من در آینده می خوام بیارم رو گرفت و کپی اون و بهم داد و فرستاد ما رو به قسمت کبک...اونجا هم شماره گرفتیم و بعد از فرارسیدن نوبت برگه CSQ رو ازمون گرفتن و کارها رو خودشون انجام دادن یه وقت هم بهم دادن (که من نرفتم بعدا چون ظاهرا می خواستن فرانسوی صحبت کنن منم اصلا حوصله نداشتم و نیما مخم زد که نرو...اوج یک همسر خوب).خلاصه اومدیم بیرون.فقط چند تا چمدون اون وسط ول بود.چمدون هام رو برداشتم و به سمت در خروج حمله کردم.نیما منتظرم بود و اینگونه من به مونترال رسیدم...هوووووراااااا

سیما

بهمن 1389

*ادامه دارد

۵ نظر:

ناشناس گفت...

می دونم خوشمزه ترین لحظه این سفر دیدن نیما بوده و بس.
منتظر بقیه داستان هستم.
همه جاهایی رو که گفتی مجسم کردم.چه خوبه آدم بتونه تصویر واقعی جایی رو که داره در موردش بخونه تصور کنه.انگاری باهات بودم.
معصومه

ناشناس گفت...

راستی تو فیسبوک نیستی؟
معصومه

ناشناس گفت...

عزیز دل خواهر هم اسم شما چهار تا بود...حالا یکیش بچه داشت حذف میشه اما از اون سه تا من کجا بفهمم که کدوم تویی؟...:)

کیت گفت...

سلام راستی چرا پرنس ادوارد؟؟؟میشه توضیح بدی خیلی دوست دارم بدونم شاید منم خوشم اومد خوب؟؟؟
ممنون
کیت

Sima گفت...

کیت،گفته بودی چرا پرنس ادوارد...قصه های جزیره یادت هست؟تلوزیون ایران می گذاشت...من خودم بچه که بودم پا آنشرلی بودم.همین...به همین سادگی