دوشنبه، دی ۱۳، ۱۳۸۹

یک نوشته همین جوری به سبک هویجوری

تهران ساعت 6.36 دقیقه است.من اینجا اما خواب شب را نیاز دارم.کاش کمی زودتر صبح شود.می خواهم به مادر بگویم صبح بخیر ، صداش رو بشونم و حس کنم اینجاست در این اتاق کوچک کنارم.حس کنم وقتی سرم درد می گیره با همان لیوان عرق بهار نارنج می آید و برایم آرامش را می آورد.دلم برایش تنگ می شود.برایش تنگ شده است.

سرم گیج می رود،از کم خوابی و کم خونی همیشگی کمی رنج می برم.امروز نیما برام قرص آهن گرفت و باز رفتم زیر یراق قرص آهن خوردن.فردا هم می روم برای کلاس زبان...دلم اما...به قول نیما اتصال کوتاه...!!!

اینجا هم گاهی حس می کنی فرقی با ایران ندارد.زمانی که در چاله ای آب وسط پیاده رو شنا می کنی.یا زمانی که چند مست در خیابان عربده می کشند.البته اینها در ایران هر روز سرت می آید اینجا بعد از 14 روز دیده شدند...به هر حال...همینه دیگه...

سیما

دی ماه 1389

ژانویه 2011-01-03

*باید یک سفرنامه سوریه بنویسم.یادم نرفته است.

**باید از ورود به مونترال بگویم آنرا هم فراموش نکرده ام.

***یه ماده شستشو کننده پیدا کردم...همه خونه رو باهاش تمیز کردم easy off خیلی بهم حال داد!گفتم که بدونید...همین جوری

۱ نظر:

کیت گفت...

سلام وب خوبی داری!!!
ادت کردم
کیت