پنجشنبه، آذر ۱۱، ۱۳۸۹

کودکی...مادر...پدر

مادر و پدر و احساس نیاز به آنها چیزی نیست که درون یک چمدان بتوان جا کرد و با خود برد.حسی نیست که بتوانی بنویسی یا از آن دم بزنی.حس نیاز به دست و نوازش پدر.به آغوش مادر، به دستان مهربانشان.چیزی نیست که درکش برای کسی سخت باشد اما بیانش برای همه سخت است...

چقدر دوست داشتم در این لحظات مثل همیشه در کنارم بودند…با چشمانی که می دانم قشنگترین جلوه عشق هستند...

گاهی دوست دارم همان سیمای 4 ساله شوم که شب ها از گوش درد مامانش رو کلافه می کردم.همون دخترکی که 15 ساعت جاده بابلسر –مشهد را روی پای بابا می نشست.همان دخترکی که عاشق شیر چایی بابا بود که کله سحر با دست و صورت کثیف بیاد و روی پای بابا بشینه و بخوره،دخترکی که عاشق شبهای بی برق بود پل بابا که روی سرشون خراب می شد…همان دخترکی که وقتی دلش تنگ می شد،جای ابراز دلتنگی به زمین و زمان گیر سه پیچ می داد…ااا این تیکه هنوز بزرگ نشده.هنوز همون سیما هستم.همان سیمای 4 ساله

!!!

گاهی کودکی را که می بینم می گویم من دو سال از تو بزرگترم…می خندد…بازی که می کنیم به این نتیجه می رسد شاید من تنها بزرگسالی باشم که هنوز کودکم…شاید چون در سن 8 سالگی ناگهان همه کودکی ام را فراموش کردم.شاید هم چون کودکی همان حس پاک بود و بزرگسالگی دروغ و ریا داشت…نمی دانم!

سیما

آذر 1389

دسامبر 2010-12-02

۲ نظر:

ناشناس گفت...

به دست آوردن هر چیزی قیمت گزافی داره و قیمت این مهاجرت دوری از عزیزانه....خدا خودش صبر میده.
سالگرد یکی شدنتون مبارک.
"یک دسته گل بنفشه"

شادی گفت...

ghorbonet besham.