پنجشنبه، آبان ۲۷، ۱۳۸۹

چند ستاره...چند جمله

*پنجشنبه ها رو کلا دوست ندارم،باید دور میز هشت نفری بنشینم ...به مدت 3 سال تمام من عدد فردشان بودم.الآن هم که زوج هستم باید تنها باشم.حتی این حس که آخرین استفاده ها را بکنم بهم آرامش نمی ده،من 6 ماه گذشته همه آرامش را گرفته ام.این ماه های آخر جز سردی چیزی برایم ندارد.دوست دارم پنج شنبه ها در اتاق کامپیوتر را ببندم و بشینم پای کامپیوتر بازی کنم...همین!!!حتی نشستن در جمع هم بغضم را افزایش می دهد.

** من نفهمیدم مریض بودم یا نبودم.گلو درد آمد و رفت بدون مصرف قرص.اما لرز هست...بی حسی هست...و سرد درد،اما اگر فکر می کنید من از رو بروم و یک عدد قرص بخورم.اشتباه می کنید...همین گونه بهتر است.

***این روزها،به جد قصد دارم از همه آنان که نیما را می شناسند دوری کنم،همین یک واژه آنها از روی محبت که نیما چطوره؟بغضم را ایجاد می کند.و اکثرا جملات فسلفی نصحیت در ادامه اش قرار دارد،کارت درست می شه می ری؟،غصه نخوریااااا ؟وااا اینجا الآن پیش مادر پدرتی لذتش ببر؟اونجا باید بری کار کنی؟و.... خودتان تصور کنید!!!

کسی شک بر درست بودن جملات بر این مفهوم که آنجا فرش قرمزی در کار نیست ندارد.اما آیا کسانی که بدون وقفه این حرفها را می زنند این حس را دارند که هنوز 1 سال هم نشده که من سیمای نیما شده ام.آیا این حس را دارند اصلا گور بابای اونجا...اگر می خواستم زندگی مجردی داشته باشم غلط کردم ازدواج کردم...و باز هم آنها ول کن نیستند،ادامه می دهند.می گن بخند...به چی؟آخه نیست اینجا خیلی دارم حال می کنم؟پایان نامه ام داره پیش می ره؟دانشگاه فضای روح انگیزی داره؟یا ترافیک و دلتنگی و تنهایی قشنگه؟!!!و جالبه،وقتی دارن این جملات بی خود را سر هم می کنند به چشمان من که پر اشک می شود توجه نمی کنند...تنها آدمهایی که درک کرده اند حس مرا مامان بابان...قربونش برم...بابا که همیشه بغلم می کنه و می گه:سخته عزیزم...تحمل کن...فقط اونا هستن که درکشون رسیده.بقیه شعورشون رو گربه برده...باور کنید.

****مامان نیما،پیشنهاد گرفتن یک جشن سالگرد ازدواج داده است...شما بودید چی کار می کردید...آخه یکی نیست بگه...ازدواجی که 4 ماهش کنار هم بودن بوده...جشن نمی خواد سالگرد نمی خواد...دوست ندارم...باید یه جوری بگم نه...ا

*****امروز صبح تنها بودم تو خونه،زنگ زدن و با اکراه رفتم دم در یه آقایی بود گفت:خانم –فامیلی من-.گفتم:بله.گفت: نامه دارید.حالا شما فرض کنید من چه جوری لباس پوشیدم و رفتم دم در...آخه هیچ وقت من نامه ندارم.پس یه نامه برای من اگه باشه.باید مهم باشه.خلاصه رسیدم دم در...آقاهه یه نامه از محل کار بابا که برای باباس می ده دستم می گه اینجا رو امضا کنید.اینقدر عصابم خورد بود می خواستم بکوبم شاسی رو توی سرش...دست از پا دراز تر برگشتم بالا.بعدشم لج کردم و گرفتم تا ساعت 3 و نیم خوابیدم...(توضیح:نامه فایل نامبر من به وسیله پست اومد،دلیل هیجان مشخص شد؟)

******کاش حداقل ، این میزان دانشکده مزخرف نبود.کاش

*******یک ماه از رفتن نیما می گذره...19 اکتبر رفت...خدایا سلام...

سیما

آبان 1389

نوامبر 2010-11-18

هیچ نظری موجود نیست: