چهارشنبه، آبان ۲۶، ۱۳۸۹

مریضی

و این آدمیزاد عجب چیز کوچلو و بی خودی است.

دیروز که در دفتر استاد می لرزیدم از سرما،بعدش یواش یواش دچار گلو درد شدم تا وقتی ساعت 4 صبح می خواستم برم بخوابم شدیدا گلوم درد می کرد.و الآن هم که بیدار شدم.البته ساعت 10 صبح.گلو درد دارم.اما شما بگید.خودم و گرم کردم؟لباس پوشیدم.قرص خوردم…نه…دلم می خواد به قول نیما خودم آزار بدم…حسش بهتره.الآن تب ندارم.اما دیشب تب و لرز داشتم…و با کمال جدیت درم باز بود و من و یک لا پیراهن…بماند دیگه…دیوانگی هم عالمی داره…

باید اما درس بخوانم.موهام و شونه کنم.برم حمام و ….

روزهای من…روزهای شادی است…اگر فقط بهانه ای برای شاد بودن پیدا شود…

گلوم کلافم کرده…سرم سنگینه و شدیدا چشمام روی هم افتاده…الآن چه جوری می نویسم.اما زنده ام…شکر…شاید فردا …شاید هم نه!!

سیما

آبان 1389

نوامبر 2010-11-17

۱ نظر:

جلیله گفت...

بچه یه کم بیشتر به فکر خودت باش!!!!