شنبه، آذر ۰۶، ۱۳۸۹

یک ناله...یک تکرار

گفته است لپ تاپ جدیدش به اینترنت وصل نمی شود.گفته است،سرما خورده است.گفته است ...اما من دلم نمی خواهد این تلفن رو بردارم و با صدای آن خانومه گوشم و اذیت کنم و بشنوم که می گوید 978 دقیقه می تونید صحبت کنید.و فکر کنم...یعنی همینقدر...باز حس کنم سهم من از ما شدن همین است؟!بغض کنم و بخواهم تمام شوم.بشینم و بیخودی مقاله ها رو زیر رو کنم.کمی بغضم شدت بیابد و بشینم برای شونصدمین بار فرندز ببینم و باز حالم بدتر بشه و کمی بروم رو به روی شیشه بخار کرده اتاقم و گریه کنم و باز...

نه...

سهم من این نیست.سهم هیچ کس این نیست.سهم هیچ کس این نخواهد بود که فکر کند 5 روز دیگر می شود یک سال که دیگر تنها نیست و بعد حس کند،چقدر در این یک سال تنهاتر شده است. نه اینجا وابستگی دارد و نه به آنجا دسترسی...و حس کند دوست دارد برود بالای یک شهر ...از سرما بلرزد اما همراهی کند لغزش شهر را زیر نور اولین چراغ های شب...نه...سهم هیچ کس این تنهایی نیست...

آنقدر دلمرده شده ام که حتی زمانی که دوستی می گوید دلش گرفته است می گویم من بدتر...نه دیگر ماشین همیشه خنده ام هست و نه حداقلهایی که دلم را شاد می کرد...!گاهی فکر می کنم،پارسال از مهر تا آذر اولین باری بود که هر آنچه می خواستم را داشتم...هر آنچه...این روزها حتی این نفس ها هم از دیدم زیادن...زیادی...!!!

گفته است لپ تاپش وصل نمی شود،گفته است مریض است...گفته است.اما من نه دوست دارم حالش را بپرسم و نه می خواهم بهانه ای برای زنگ زدن پیدا کنم.خسته ام.قلبم...سرم...جسمم...روحم...همه چیز خسته است...کاش شعورشان برسد و هرگز این تلفن ها را وصل نکنند.بگذارند فراموش کنم این اندازه تنهایم...در پنج روز مانده به یک سالگی...کاش عقلشون برسه...کاش!!!

من تنهاییم...نه اینکه سهم من این باشد نه...انتخابم این بوده است، و قسمتی که مادر بزرگها به آن می گویند امتحان و من می گویم...تنهایی!!!

سیما

آذر 1389

نوامبر 2010-11-27

*روزها می گذرد...دیگر نه شوقی است...نه هوسی،برای گفتن.برای نوشتن،برای خندیدن...انگار همه این روزها برای آزار من آفریده شده اند.

** کمی رو راست باش با خاطرات حوا و آدم...کمی روراست تر

*** هنوز لباس های زمستانی ام را در نیاورده ام.مطمئن باش نمی آورم.من قصد ندارم باور کنم این اندازه بدشانس شده ام.باورش نمی کنم.هرچند به زبان بیاورم!

****حتی اگر امروز ویزا بیاید.من نمی توانم بروم...حتی اگر بیاید...باید صبر کنم تا آخر امتحانات...پس بهتر است بخندم.اما هر چه زور می زنم.فقط یک حس است...آن هم خستگی...!!!نه کم نه زیاد...به اندازه و همیشگی!!!انگار می دانم چه میزان برای نابودی روزهایم نیاز است.یک خسته اوپتیمال به تمام معنا...

۱ نظر:

ناشناس گفت...

قوی باش و صبور و خوش بین...
بهترین ها در انتظارت هستند.خانم وکیل.
"یک دسته گل بنفشه"