شنبه، آبان ۲۹، ۱۳۸۹

سه روز...و ناامیدی بی انتها

سه روز...و حال من!!!گفتن نداره...

حس بدی است.امید نداشتن به فردا.اینکه فردا تیره و تار باشه،حالا هر کاری هم می خوای بکنی بکن...اما دلت که گرفته...

از روز سه شنبه و بیرون شدن از در اتاق استاد،نه دلم می خواهم کاری کنم.نه حوصله کاری را دارم.تمام مدت فکر می کنم زندگی من.3 سال ارشد خواندنم با وضع دانشکده به سطل آشغال ریخته شده.از حقوق که بگذریم که بازار کارش آنجا برای من صفر است...باید بگویم 4 سال لیسانس هم به این سه سال می رسد. هر جوری حساب می کنم...نه دلم راضی می شود بمانم و بخوانم درس...نه علاقه اش کمی زیادتر می شود...سرم تمام مدت درد می کند...این تمام مدت را جدی بگیرم؟!نه اصلا...دیروز و پریروز بیش از 14 ساعت در روز خواب بودم...خسته شده ام بس که بر سرم کوبیده شده...از این همه سردی خسته ام.از همه چیز ...

از گریه کردن خسته ام.از گریه هایی که بی پایان است.از بغضی که همیشه هست.هر کسی به یه شکلی یه میزان ظرفیت داره.خوب منم پر پرم...از اینکه هر چه می دوم کمتر می رسم.از اینکه باید اینگونه تحقیر شوم.از اینکه اسم دانشگاهم بزرگترین دانشکده علوم انسانی ایران و است خیر سرش دانشکده سراسری است.از اینکه باید به هر کس و ناکسی التماس کنم.چه دربون دم در.چه اون خانوم که چک می کنه.چه استاده و چه آبدار چی...التماس کردن حالم را بهم می زند.چرا یک سلام مودبانه ناکافی است؟

این روزها...حالم از ایران...از جوش...از همه چیز بهم می خورد.می خواهم فرار کنم.تا نبینم مسند استادی حقوق بین الملل را به استادی داده اند که می گوید سازمان ملل و دیوان بین المللی دادگستری نماد کفر است...می خواهم فرار کنم...!!!

این روزها...حالم را هیچ کس درک نمی کند.من اگر هیچ چیزی در ایران برای ادامه نداشتم.این رشته بود که به مانند جان دوستش می داشتم. اما این رشته را هم کشته اند...همه چیزم نابود شده...همه چیزم...خیلی بده که همه چیزی که دوست داری بیرون از تو باشند و به راحتی نابود شوند.و خیلی بدتره که تو اینقدر ضعیف باشی که همه چیزت را نابود کنند.اما...حالا که شده است...یا ضعف من.یا قدرت این ابلهان...

دوست ندارم به دانشکده برم...از ورود به دانشکده متنفرم...!!!زمانم را دوست ندارم هدر دهم...بیش از این جایز نیست.

سیما

آبان 1389

نوامبر 2010-11-20

۱ نظر:

سیاوش گفت...

اندکی صبر سحر نزدیک است

سلام

درد مشترک همه ما مهاجرین،زندگی در سرزمینی است که مزد گورکن از جان آدمی افزون است.
اما در سرزمین جدید
زندگی پرباری در انتظارتان خواهد بود