یکشنبه، آبان ۲۳، ۱۳۸۹

دوست خوب...دوست خوب تر

از دستش دلخورم.دست خودم نیست.از اینکه همیشه مرا مقصر می داند خسته شده ام.از اینکه از شانس من همیشه اس ام اس هایم به اون یا فیلد می شه یا تو اوتباکسم می مونه خسته شدم...


ماجرا از این قرار است:

وقتی یک دوست بهت اس ام اس می زنه «اصلا برام مهم نیست پاکت رو خریدی یا نه،فردا خودم می رم می خرم و...»و وضعیت تو این است که با دهان باز بر گوشی که از درون ماشین یافته ای اینگونه خیره باشی !و بعد به اینباکست بروی ببینی اصلا اس ام اسی که زدی که «خریدم یه پاکت و چند تا گوگولی برای روش...نازن» Send نشده و تو هم بی خبر ...

به روزی که گذرونده ای فکر می کنی.از صبح بیدار شده ای و فقط مقاله خونده ای.کتاب ها را زیر رو کرده ای و چشمانت در همان چند ساعتی که بیرون رفته بوده ای از روی صفحه مانیتور بلند شده بود و به ذوق این کار رفته بودی.وگرنه خودت هم می دانستی باید آمده تر از آمده باشی برای روز شنبه و اساتید عزیز...و زمانی که برگشتی،بدلیل اینکه عجله داشتی همسر را بیدار کنی و یک علامت سوال در خصوص «مسئولیت پیشگیرانه» در ذهنت بود که از جمع بندی رانندگی به ذهنت خطور کرده بود.اصلا حواست نبود گوشی ات را در ماشین جا گذاشته ای.

(کسی هیچ وقت با تو کار ندارد، فقط تبلیغات است.)بعد این اس ام اس را می بینی...فردایش تولد کسی بود که برایش این همه ذوق داشتی،و تو فریز می شی از سمت دوستان.

و حالا این داستان من است:


نه دیگه حوصله اینکه بگم ببخشید رو ندارم.همون شب توضیح دادم گوشی ام کجا بوده.دوست کسی است که درکت کنه تو چه موقعیتی هستی،اگه درک این موضوع خیلی سخته...من چی می تونم بگم.من این روزها حوصله خودم رو هم به زور دارم.از همه چیزم این قضیه معلوم است،از ابروهایم گرفته تا کاغذها و صفحه desktop کامپیوترهایم...همه چیز...اگر واقعا باورش سخت است...من دیگه نمی دونم چی می شه گفت...

البته حق اینکه من بی معرفتم رو نباید نادیده گرفت،اما این روزهای من گفتن نداره...همش پای کامپیوترم...همه اش مقاله است.همه اش همین است...سخت نیست درک حال و روزم...

من اما اینبار بیشتر از قبل معذرت نمی خواهم،من عذر خواستم،توان من در همین اندازه است،همین اندازه اندک.دوست ندارم بیشتر از این خودم رو درگیر کنم و ذهنم رو خسته.ذهنم به اندازه روزهای رفته و نیامده خسته است.بیش از آزارش جایز نیست.

خوب دلم گرفته بود...

اینم از درد و دل...

سیما

آبان 1389

نوامبر 2010-11-14

*من از صدای چکش کاری همسایه ها صبح بیدار می شم...فکر کنم دارن دیوارشون رو به سمت خونه ما تکون می دن...کیههههههه...کی بوووووووود

**روزهایی است،شلوغ...پر استرس...پر کار...پر از خستگی...!!!همین

***مفهوم یکی از جملاتی که گابریل به بری در دیسپریت هوس وایف در سیزن 1 این بود: « دوست اون کسی هست که زمانی که مشکلی پیش می آید و آبروت می ره ، ازت سوال بپرسه و بخواد کمکت کنه، و دوست صمیمی اون کسی هست که در اون موقعیت،چیز نگه و به روی خودش نیاره و مثل همیشه با تو رفتار کنه....!»دوست خوب هیچ وقت تو رو ترک نمی کنه...حتی در بدترین شرایط...!!!

****اصلاحیه:ما آشتی می باشیم...فقط کمی دلخوریم...هر دو حق داریم...هر دو به یک میزان...این را باید شما هم باور داشته باشید...من دارم...!کار کارشناسی ارشد...مثل کارشناسی نیست...

هیچ نظری موجود نیست: