یکشنبه، آبان ۲۳، ۱۳۸۹

شما یادتون نمی یاد ....ای خوش به حال شما

هر وقت نام علی نقی وزیری ( پدر موسقی نوین ایران) را می شنوم نا خود آگاه دل شاد می شم درست همانند زمانی که نام روح الله خان خالقی ( رهبر بزرگ ارکستر گلها) که غمی بزرگ را برایم تجلی می کند ....علی نقی با 96 سال سن پایان بسیاری از شاگردانش را با چشمان خود دید از صبا تا خالقی ..از موسی خان معروفی ( پدر جواد معروفی) تا مرتضی محجوبی ..از رحی معیری تا روح انگیز و قمر و زر پنجه..شاید گزافه نباشد که او رفتن 2 نسل از موسیقی ایران را با چشمان خود دید....او حتی مرگ عزیز و دلبندش "ارکستر بزرگ گلها " را هم دید! از اداره فرهنگ و هنر در دهه 20 بیرونش کردند و به دانشکده موسیقی رفت .و 13 سال قبل از مرگش بازنشست شد ...... اما خالقی در اوج مرد ...با بی نهایت کار نا تمام.... و عاقبت در غروبی غم انگیز در اتریش تمام کرد! و (دست قضا را ببین که عاقبت او را به گوشه ای ترین نقطه ظهیر الدوله پرتاب نمود) او نماند و ندید ......گاهی اوقات این آدمها سنبل هایی هستند که هر کس خودش را در قامت آیینه آنان می بیند ....عده ای همانند "عارف قزوینی" می شوند عاشق و شیدا و دیوانه و عاقبت هم دم جنون . گروهی همانند "فریدون آدمیت" " "به آذین" و یا علی نقی می شوند نامرئی . شاهد دوران .. گم شده در شیار های زمان.. همانند کاروان سرا های مطروکه شاه عیاس در وسط د شت کویر..صبور و آرام مشغول رصد غوغا های زمانه. نه کسی هست که پیگیرشان شود نه هم نسلی که خاطراتشان را یاد آوری کند ..نه دوستی با خاطرات مشترک . گویی اینان از تاریخ آمده اند .."فریدون آدمیت بیش از 20 سال اجازه مصاحبه و یا ملاقات به کسی نداد ..... روزی خبر نگاری به دیدار "به آذین"( که شرح عمرش پر است از کارهای عجیب .به معنای واقعی مختلف.) رفت او که در آن سال حدودا 92 سال داشت در جواب سوال خبر نگار که " آیا مادر اثر ماکسیم گورگی را شما از روسی ترجمه کرده اید؟" به شوخی گفت : من روزگاری به زبانهای فرانسه روسی انگلیسی و آلمانی و عربی مسلط بودم اما اکنون تنها فارسی بلدم..آنهم به سختی!!!" .....گرد روزگار همدمی زیباییست . آنان که نظاره گرند حرفهای بسیاری برای گفتن دارند .

سه سال پیش از مرگ و در پاسخ مصاحبه‌گری که از او می‌پرسید «آیا اگر فرصت دوباره‌ای برای زیستن به شما بدهند بازهم همین راهی را که تا کنون پیموده‌اید در پیش خواهید گرفت؟» گفت: «دوست ارجمند ، بر من ببخشید و سراب زندگی دوباره را به رُخَم نکشید. پرسشی که پاسخ نمى‌تواند داشت از من نکنید. من جز آن چه بودم نمى‌توانم بود…»

متن زیر به اندازه کافی در مورد او گویاست و این هم از مرگ او :

"پيرمرد در حالي در صبح روز يازدهم خردادماه ۱۳۸۵ در گورستان دورافتاده و كم نام و نشان «بهشت بي بي سكينه» به خاك سپرده شد كه خيلي از مخاطبان، هم فكران و اهالي ادبيات ايران هنوز از مرگ او مطلع نشده بودند. اين بار خبر خيلي كوتاه تر از كوتاهي هميشگي اش بود و شايد اين وضعيت باعث شد تا براي پذيرفتن آن به زمان دوچنداني نياز پيدا كنيم. مرگ محمود اعتمادزاده- م.ا. به آذين- به قول مكتوب اش امري طبيعي بود اما شايد اين امر طبيعي آنقدر در برابر قدرت اش در «بودن» شكست خورده بود كه برايمان مسجل شده بود كه به آذين هست. زنده و هوشيار و در هواي اين شهر بزرگ نفس مي كشد. بودن اش كافي بود. زيرا ما را- خواسته يا ناخواسته- به تاريخي وصل مي كرد كه او شاهد و ناظر دقيق و نكته سنج آن بود. آن تاريخ هنوز هم هست اما تهران گويا چيزي كم دارد. مردي را كه با وجود اصرار بر برخي آرمان هاي فكري و دغدغه هاي ايدئولوژيك آنقدر قابل احترام بود- و هست- كه دوست و دشمن اش قبل از تلفظ اسم اش عنوان «آقا» را به كار برند و بعد بر سر كار و حرف شان شوند (مرثيه نمي گويم كه اين ادعا را براساس ديده ها و شنيده هاي اين چند صباح نوشتن و گفت وگو درك كرده ام.) مرگ به آذين با تمام مرگ هاي اين چند سال اخير تفاوت داشت. مرگ او «به راستي» نشانه پايان يك نسل بود. نسل طلايي اي كه او، علوي، چوبك، هدايت، محمد قاضي و برخي نام هاي بزرگ ديگر ثبت اش كردند. نسلي كه از آن كمتر چهره زنده اي باقي مانده است: نسل اول. باشكوه، با اشتياق و نسلي كه خطاهاي فراواني كرد تا برخي مسيرها پيدا شوند... روز يازدهم خرداد، يكي از ميليون ها پنجشنبه تقويم بود. پنجشنبه اي كه در آن، در گورستاني باصفا- كمي بعد از عوارضي كرج- قزوين- پيكر به آذين خسته در معيت جمع انگشت شماري از افراد خانواده و برخي دوستان و آشنايان اش- سايه، درويشيان و عمويي- به خاك داده شد. به آذين در زمان مرگ ۹۳ يا به قولي ديگر ۹۲ساله بود. اين تشييع خاص بنابر وصيت اش صورت گرفت و ما را در حسرت باقي گذاشت..."

و این هم اخرین کلامش در آخریم مصاحبه :

" هستی در گردش و کنش همیشه گی اش رفتاری از سر ضرورت دارد...هر چیزی به ناچار از بی چیزی می آید .. دودلی و پشیمانی و بازگشت در هستی نیست. من به ضرورت و جبر باور دارم. پس چگونه می توانم خواستار زندگی دوباره شوم . همین زندگی که داشته ام برایم بس است. خوشی های اندک و رنجهای بسیارش را پذیرفته ام. و دوست دارم......به پایان راه رسیده ام....باید بار بیافکنم...بی شتاب. بی هول و هراس ......خوشا من! "

و این نیز فرازی از چیزی شبیه وصیت نامه اش :

به یاد تو و به نام تو،ای همه تو ،به زودی خواهم رفت.

و به یقین نه جای اندوه است،نه شادی. حادثه ای است طبیعی و ضروری.

محمود اعتمادزاده، فرزند زمین به مادر پیوست.

آمد مگسی پرید و ناپیدا شد.

با درود و بدرود. به آذین"

به راستی این 90 و اندی ساله ها چه حرفها برای گفتن دارند ....

نیما

هیچ نظری موجود نیست: