دوشنبه، آذر ۰۸، ۱۳۸۹

پااااسپورت ریکوست...

بشتابید که بدشناس مثل من کم می بینید...

یادتونه گفتم که من تا 19 ژانویه امتحان دارم؟خوب...یادتون نیست...نگفته بودم چون!!!خوب بزارید بگم!

از طرفی یه خبر شیرین...من تنها باید ظاهرا برم...

پاسپورت ندارن مامان بابام!بخندین

خواهرم مشغول کارهای پایان نامه ارشد است.

برادرم سفر کاری به ژاپن دارد

و من!

حال کردین...نه بزارید بیشتر بگم تا حال کنید!از همه اینها بگذریم...فرض کنید من الآن برم ویزا رو بگیرم و بیام...باید برم لندینگ کنم...حالا فرض کنید لندینگ کردم.باید تا 18 دی ایران باشم که امتحان دارم.فکر می کنید در عرض 3 هفته کارت پی آر می آد.نه مسلما...و حالا به این قضیه اینجوری فکر کنید که من رفتم...بدون پی آر برگشتم.پی آر که اومد کی باید برام بیاره.چون از کانادا کارت پی آر رو پست نمی کنن.حالا این به کنار.فرض کنید نرفتم و موندم تا 20 ژانویه که یه هو برم.بعد از امتحان ها با خیال راحت...منتظر خبر فعالیت دوباره آتشفشان ایسلند یا ترکیدن فرودگاه لندن باید بود.نمی شه ریسک کرد تا لحظه آخر.

از همه خندارترش اینه که من تا اطلاع ثانوی تک و تنها و کسی نیست که با من بیاید بریم دمشق...باید حداقل تا شنبه صبر کنم که مادر بروند و از پدر اجازه خروج بگیرند و کارشون درست شود و ده روز بعدش پاسپورتشان بیاید تا برویم...این است ماجرای خوشگل روزگار ما.خواستم در جریان باشید...زیاد مثل من ذوق نکنید وقتی یه نامه می آد تو میل باکستون.بلکه بگید...واااااای بازم شروع شد!

همین

سیما

آذر 1389

نوامبر 2010-11-29

پااااااس ریکوست شدم....

پاس ریکوست شدم....

حالا یعنی ویزا می آد؟!

خدای من...

بگم بخندید...باید تا 23 ژانویه وارد کانادا بشم...حالا بگم بیشتر بخندید...

من تا اون موقع امتحان پایان ترم دارم...دارم از خنده می ترکم!خدای من!

حالا یه چیزی بگم بیشتر بخندید...من همیشه ترسم دقیقا از همین بود...الآن باید برم بهشتی با دکتر دادگر قرار دارم...شما فرض کنید با این حس من قرار چی به دکتر بگم...شاید میل زدم کنسل کردم...فعلا به قصد کشت دارم می خندم...از همه جالب تر اینه که در عرض 10 دقیقه کل فامیل رو خبر کردم...!حالا گفتن معلوم نیست ویزا بدیم یا نه!اگه ندادن بیشتر باید بخندم...

دیروز داشتم این شمارش گر کنار می دیدم...شده بود 199 روز...با خودم گفتم،می شه 200 روز و خبری نشده...و دلم کلی گرفت...

امروز نگاش کردم...نوشته 200 روز...آره...سر 200 روز...!!!

بهترین هدیه سالگرد ازدواج رو گرفتم...بهترین هدیه...!!!

امروز از صبح ایمیل جی میلم قاطع زده بود...عصابم رو خورد کرده بود...فرض کنید...دقیقا در همین حین...این ایمیل اومد...زمانی که ایمیل درست شد...

امروز چند شنبه است؟دوشنبه...؟!!!

گیجم...خیلی گیجم...باید برم پیش دکتر دادگر...اما دلم می خواد اینجا بشینم ...از اینجا نشستن نمی دونم چرا دیگه خسته نمی شم...الآن یک ساعت از ارسال ایمیل می گذره...یک ساعته که این میل به میل باکس من رسیده...در عرض کمتر از یک ساعت کل دنیا رو خبر کردم...

سیما

آذر ماه 1389

نوامبر 2010-11-29

یکشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۹

سخنرانی "ونه گات" مراسم فارغ التحصیلی دانشگاه ام.آی.تی



خانمها، آقايان فارغ التحصيل ،لطفا كرم ضد آفتاب بماليد! اگر ميخواستم براي آينده ي شما فقط يك نصيحت بكنم، راه ماليدن كرم ضد آفتاب را توصيه ميكردم. خواص مفيد آثار مفيد و دراز مدت كرم ضد آفتاب توسط دانشمندان ثابت شده است، در حالي كه ساير نصايح من هيچ پايه و اساس قابل اعتمادي جز تجربه هاي پر پيچ و خم شخص بنده ندارند. اينك اين نصايح را خدمتتان عرض ميكنم. قدر نيرو و زيبايي جوانيتان را بدانيد، ولي اگر هم ندانستيد، مهم نیست! روزي قدر نيرو و زيبايي جواني تان را خواهيد دانست كه طراوت آن رو به افول گذارد. اما باور كنيد تا بيست سال ديگر، به عكسهاي جواني خودتان نگاه خواهيد كرد و به ياد مي آوريد چه امكاناتي در اختيارتان بوده و چقدر فوق العاده بوده ايد. آن طور كه تصور مي كرديد چاق نبوديد. همه چيز در بهترين شرايطش بوده تا شما احساس خوب داشته باشيد. نگران آينده نباشيد.اگر هم دلتان میخواهد نگران باشید، فقط اين را بدانيد كه نگراني همان اندازه مؤثر است كه جويدن آدامس بادكنكي در حل يك مساله ي جبر.

مشكلات اساسي زندگي شما بي ترديد چيزهايي خواهند بود كه هرگز به مخيله ي نگرانتان هم خطور نكرده اند، از همان نوعي كه يك روز سه شنبه ي عاطل و باطل ناگهان احساس بد پيدا مي كنيد و نسبت به همه چيز بدبين ميشويد! با دل ديگران بي رحم نباشيد و با كساني كه با دل شما بي رحم بوده اند، سر نكنيد.نخ دندان بكار ببريد. عمرتان را با حسادت تلف نكنيد. گاهي شما جلو هستيد و گاهي عقب. مسابقه طولاني است و ، سر انجام، خودتان هستيد كه با خودتان مسابقه ميدهيد. ناسزا ها را فراموش كنيد. اگر موفق به انجام اين كار شديد راهش را به من هم نشان بدهيد.نامه هاي عاشقانه ي قديمي را حفظ كنيد. صورت حسابهاي بانكي و قبضها و ... را دور بياندازيد.

اگر نمي دانيد مي خواهيد با زندگيتان چه بكنيد، احساس گناه نكنيد. جالبترين افرادي را كه در زندگي ام شناخته ام در 22 سالگي نمي دانستند مي خواهند با زندگيشان چه كنند. برخي از جالبترين چهل ساله هايي هم كه مي شناسم هنوز نميدانند.تا ميتوانيد كلسيم بخوريد. با زانوهايتان مهربان باشيد. وقتي قدرت زانوهاي خود را از دست داديد كمبودشان را به شدت حس خواهيد كرد.ممكن است ازدواج كنيد، ممكن است نكنيد. ممكن است صاحب فرزند شويد، ممكن است نشويد. ممكن است در چهل سالگي طلاق بگيريد، احتمال هم دارد كه در هشتاد و پنجمين سالگرد ازدواجتان رقصكي هم بكنيد. هرچه مي كنيد، نه زياد به خودتان بگيريد، نه زياد خودتان را سرزنش كنيد. انتخابهاي شما بر پايه ي 50 درصد بوده، همانطور كه مال همه بوده..دستورالعملهايي كه به دستتان ميرسد را تا ته بخوانيد، حتا اگر از آنها پيروي نمي كنيد.از خواندن مجلات زيبايي پرهيز كنيد. تنها خاصيت آنها اين است كه بشما بقبولانند كه زشتيد .در شناخت پدر و مادر خود بكوشيد. هيچ كس نمي داند كه آنان را كي براي هميشه از دست خواهيد داد. با خواهران و برادران خود مهربان باشيد. آنها بهترين رابط شما با گذشته هستند و به گمان قوي تنها كساني هستند كه بيش از هر كس ديگر در آينده به شما خواهند رسيد.به ياد داشته باشيد كه دوستان مي آيند و مي روند، ولي آن تك و توك دوستان جان جاني كه با شما مي مانند را حفظ كنيد. براي پل زدن ميان اختلافهاي جغرافيايي و روشهاي زندگي سخت بكوشيد، زيرا هرچه بيشتر از عمر شما بگذرد، بيشتر پي مي بريد كه به افرادي كه در جواني مي شناختيد محتاجيد. سفر كنيد

برخي حقايق لاينفك را بپذيريد: قيمتها صعود مي كنند، سياستمداران كلك ميزنند، شما هم پير ميشويد. و آنگاه كه شديد، در تخيلتان به ياد مي آوريد كه وقتي جوان بوديد قيمتها مناسب بودند، سياستمداران شريف بودند، و بچه ها به بزرگترهايشان احترام ميگذاشتند.به بزرگترها احترام بگذاريد.توقع نداشته باشيد كه كس ديگري نان آور شما باشد. ممكن است حساب پس اندازي داشته باشيد. شايد هم همسر متمولي نصيبتان شده باشد. ولي هيچگاه نمي توانيد پيش بيني كنيد كه كدام خالي ميشود يا بشما جاخالي مي دهد.خيلي با موهايتان ور نرويد وگرنه وقتي چهل سالتان بشود، شبيه موهاي هشتاد ساله ها ميشود. دقت كنيد كه نصايح چه كسي را مي پذيريد، اما با كساني كه آنها را صادر مي كنند بردبار و صبور باشيد. نصيحت ، گونه ي ديگر غم غربت است. ارائه ي آن روشي براي بازيافت گذشته از ميان تل زباله ها، گردگيري آن و ماله كشيدن بر روي زشتي ها و كاستي هايشان و مصرف دوباره ي آن به قيمتي بالاتر از آنچه ارزش دارد، است. اما اگر به اين مسايل بي توجه هستيد لااقل حرفم درمورد كرم ضد آفتاب بپذيريد.1997


شنبه، آذر ۰۶، ۱۳۸۹

یک ناله...یک تکرار

گفته است لپ تاپ جدیدش به اینترنت وصل نمی شود.گفته است،سرما خورده است.گفته است ...اما من دلم نمی خواهد این تلفن رو بردارم و با صدای آن خانومه گوشم و اذیت کنم و بشنوم که می گوید 978 دقیقه می تونید صحبت کنید.و فکر کنم...یعنی همینقدر...باز حس کنم سهم من از ما شدن همین است؟!بغض کنم و بخواهم تمام شوم.بشینم و بیخودی مقاله ها رو زیر رو کنم.کمی بغضم شدت بیابد و بشینم برای شونصدمین بار فرندز ببینم و باز حالم بدتر بشه و کمی بروم رو به روی شیشه بخار کرده اتاقم و گریه کنم و باز...

نه...

سهم من این نیست.سهم هیچ کس این نیست.سهم هیچ کس این نخواهد بود که فکر کند 5 روز دیگر می شود یک سال که دیگر تنها نیست و بعد حس کند،چقدر در این یک سال تنهاتر شده است. نه اینجا وابستگی دارد و نه به آنجا دسترسی...و حس کند دوست دارد برود بالای یک شهر ...از سرما بلرزد اما همراهی کند لغزش شهر را زیر نور اولین چراغ های شب...نه...سهم هیچ کس این تنهایی نیست...

آنقدر دلمرده شده ام که حتی زمانی که دوستی می گوید دلش گرفته است می گویم من بدتر...نه دیگر ماشین همیشه خنده ام هست و نه حداقلهایی که دلم را شاد می کرد...!گاهی فکر می کنم،پارسال از مهر تا آذر اولین باری بود که هر آنچه می خواستم را داشتم...هر آنچه...این روزها حتی این نفس ها هم از دیدم زیادن...زیادی...!!!

گفته است لپ تاپش وصل نمی شود،گفته است مریض است...گفته است.اما من نه دوست دارم حالش را بپرسم و نه می خواهم بهانه ای برای زنگ زدن پیدا کنم.خسته ام.قلبم...سرم...جسمم...روحم...همه چیز خسته است...کاش شعورشان برسد و هرگز این تلفن ها را وصل نکنند.بگذارند فراموش کنم این اندازه تنهایم...در پنج روز مانده به یک سالگی...کاش عقلشون برسه...کاش!!!

من تنهاییم...نه اینکه سهم من این باشد نه...انتخابم این بوده است، و قسمتی که مادر بزرگها به آن می گویند امتحان و من می گویم...تنهایی!!!

سیما

آذر 1389

نوامبر 2010-11-27

*روزها می گذرد...دیگر نه شوقی است...نه هوسی،برای گفتن.برای نوشتن،برای خندیدن...انگار همه این روزها برای آزار من آفریده شده اند.

** کمی رو راست باش با خاطرات حوا و آدم...کمی روراست تر

*** هنوز لباس های زمستانی ام را در نیاورده ام.مطمئن باش نمی آورم.من قصد ندارم باور کنم این اندازه بدشانس شده ام.باورش نمی کنم.هرچند به زبان بیاورم!

****حتی اگر امروز ویزا بیاید.من نمی توانم بروم...حتی اگر بیاید...باید صبر کنم تا آخر امتحانات...پس بهتر است بخندم.اما هر چه زور می زنم.فقط یک حس است...آن هم خستگی...!!!نه کم نه زیاد...به اندازه و همیشگی!!!انگار می دانم چه میزان برای نابودی روزهایم نیاز است.یک خسته اوپتیمال به تمام معنا...

جمعه، آذر ۰۵، ۱۳۸۹

من تنهایم

فاصله حس تنهایی از یک خداحافظی تا یک انتظار برای دیدن قولی که کسی می دهد…قول ساده ای که برایش یک قول است و برای تو کل خواب شب!

همین

سیما

آذر 1389

نوامبر 2010-11-26

*در تاریخ قمری عقد رسمی ما عید غدیر بود…

**فقط چند روز باقی مانده است…چند روز

***دستم مربایی شده…به هر جا می زنم می چسبد…دلم اما نه!

پنجشنبه، آذر ۰۴، ۱۳۸۹

کژ توسعه!

نوزده ساله بودم که مقاله ای در روزنامه عصر آزادگان آن روز بسیار من را به خود جذب کرد . مقاله در باره فردی بود به نام اسحاق اپریم . این فرد استعفا داده شده از تاریخ ایران اثری شگرف در من گذاشت. دکتری اقتصاد از آکسفورد در دهه 20 و سپس بازگشت به ایران و عضویت در حزب توده و در افتادن با کوته نظران بی سواد وطنی که در قامت روشنفکر و نیروی پیشرو و سپس استعفا از حزب و بازگشت به آکسفورد و در نهایت تلاش بی وقفه در ضمینه اقتصاد توسعه و تبدیل شدن به یکی از صاحب نظران این رشته که مساوی بود با قطع رابطه اش با تاریخ ما. تنها زمانی عجیب بودن او را بیشتر دریافتم که دوستانش نامهایی بسیار آشنا در تاریخ ما بودند : کیانوری و انور خامه ای . جلا آل احمد. هوشنگ ابتهاج و .... اپریل حتی کودتای 28 مرداد را هم ندید تا همانند اخوان ثالث "عربده " سر دهد که " زمستان است! حتی زمانی که انقلاب گشت به ایران باز نگشت و در آکسفورد ماند .تا تحقیقاتش را در ضمیته توسعه اقتصادی کشورهایی همانند کنگو ادامه دهد.در آن دورا ن همواره این سوال برایم مطرح بود که چطور یک انسان همانند اپریلپر جوش و خروش به این سادگی خود را از جریان "ایران" می کند .. چگونه ممکن است ؟ چه اتفاقی برای او رخ داده ؟ به چه جمع بندی رسیده بوده؟ مگر می شود چنین انسانی به این سادگی از خود و از گذشته اش "رها شود ؟ مگر جزوه " چه باید کرد؟" را در 1324 همراه جلال آل احمد ننوشت ؟ پس چرا جلال ماند و او رفت . به همین سادگی..... هیچ گاه به جواب این سوالات نتوانستم پاسخ دهم... روزگار گذشت تا با فردی دیگر آشنا شدم ." محمد علی جمال زاده" .. 103 سال عمر کرد و 90 سالش در ژنو بود.! عجب!!!. مگر می شود فردی صاحب نظر در ضمینه ادبیات فارسی 90 سال از عمرش را در خارج ار وطنش باشد. چرا بازنگشت؟ چرا حتی پس از انقلاب علی رغم حمایت انقلابیون از او باز عطای زندگی در تهران را به لقایش بخشید.؟

این روزها تفریح شبهای من قبل از خواب شده است سرک کشیدن بر سرنوشت روشنفکرانی که عربده سر نداده اند.. شلوغ نکرده اند ...و آرام و بی صدا در گوشه انزوای خود "اندیشه" و "خرد" و "هنر" تولید کرده اند.چرا که "خرد" با هیجان و کوته نظری نسبتی ندارد...چقدراین روزها نسبت به نامهای " جلال آل احمد .. احمد فردید . دکتر علی شریعتی .اخوان ثالث. حزب توده. چپ های وطنی .کارکاتورهای روشنفکران اروپایی وطنی " نفرت دارم ...اینان نه خرد تولید کردند که امروز از آن توسعه درو کنیم و نه سوادی داشتند تا برای آیندگان منفعتی به جا بگذارند ...براستی نام اینان در برابر نامهایی چون " احمد بیرشک " "ابراهیم پور داوود" " احسان یار شاطر " پرویز ناتل خانلری" " ذبیح الله منصوری" چه جایی برای بحث دارد!؟

حال می فهمم که عمل اپریل تصمصمی تاریخی بود برای رهایی از روشنفکران بی سواد وطنی که جز عربده و نق و کپی کار دیگری نکردند .

شاید احسان یار شاطر که در آستانه 90 سالگیست حق مطلب را ادا کرده باشد "

"وطن سنگ و خاک و کوه نیست....وطن فرهنگ ماست...زبان ماست "

بقیه اش بماند برای بعد!

نیما

دوشنبه، آذر ۰۱، ۱۳۸۹

نامه ای به بعضیا...


خدایا،سلام...من همونم که از وقتی یادمه بهم می گفتن یه خدا دارم که خیلی بزرگه...خدایا ببین نه شک دارم هستی نه شک دارم بزرگی...اما به عدالتت شک کردم.

خدایا...این روزهایم همه تنهایی است...همه ناخوشی...این بنده هاتن،یا تویی که داری این کار رو می کنی؟!!!

خدایا،...منم سیما،همون دخترک دوچرخه سوار در که در میانبرهای دریاکنار پا می زد.همون دخترک ،همون دخترک که همیشه گفت هر چی خیره...همون دخترک...همون دخترک که همیشه می گفت از خدا چیزی رو به زور نخواین...باید خیر باشه....اما خدایا،چرا خیرهات شده مایه عذاب دلم؟

دلم برای خنده هام تنگ شده.دیروز وقتی با زهره کل مسیر دانشکده تا خونه را به خاطرات گذشته رجوع کردیم و خندیدم...دلم خواست باز بشم همون سیما ...همون سیما که با همه بدی ها خوب باشه.اما خستس خدایا این سیما.این سیما خیلی خستس...از بس به همه بدی ها خندید، و باز بدی دید...حتما بدی از خودم بوده...حتما...اما آخه کجا رو بدی کردم؟؟؟؟؟؟این سیما خیلی خستس،از بس سر هر چیزی دوید و نرسیده باز دید باید بیشتر می دویده.خدایا...کمی ...کمی آرامش طلب دارم...از همه این دنیا،از همه این خستگی ها،کمی آرامش...!!!

خدایا،دلم برای لبخندت تنگ شده...برای اون صبح های زودی که می دونستم یه خدای مهربون عادل دارم...خدایا...دارم عذاب کدوم کارم رو می کشم؟؟؟عذاب کدوم اشتباهم رو؟؟؟مگر جز این بود که همیشه هیچی نبودم...سعی کردم آدم باشم؟!!!آدم بودن خیلی سخته...خیلی...اما خدایا نمی دونم...کجا رو اشتباه رفتم...

خدایا اگه عادلی،اگه مهربونی،اگه هستی؟!!!اگه همین جایی نه اون بالا...نه برای یه قشر خاص...خدایا دلم رو آروم کن...منتظر دیدن لبخندت هستم...منتظرم...یک لبخند...یک لبخند...خدایا،دلم رو تو می تونی آروم کنی.نه هیچ کس دیگه...تو و من...کمی آرومم کن...کمی آرامش...کمی روشنایی...شاید تولد یک کودک یا حتی شنیدن نم نم بارونت...تو خودت می دونی...به علمت شک ندارم...خدایا...اینجایی؟!!!اون بالا نباش...همین جا در قلبم باش...کنارم...خدایا...کمک...دارم نابود می شم...دارم نابود می شم...خدایا...من اگه اشتباه رفتم...برگردون...اگه هستی بهم نشون بده..منم بندتم...من همون سیمام...همون...خدایا...!!!دلم رو آروم کن...خدایا

سیما

آذر 1389

نوامبر 2010-11-22

شنبه، آبان ۲۹، ۱۳۸۹

تقدیم موضوع پایان نامه

فردا موضوع را تقدیم گروه می کنم...

فردا...

استاد جدیدی که شیفته بزرگ منشی و عظمت انسانیتش شده ام،فردی است که شاید عده ای او را خیلی نپسندند...اما من به راستی قبولش دارم.دو جلسه نیم ساعته این مرد به من آموخت زندگی یک چاله بزرگ برای غرق شدن در آن نیست...دکتر یدالله دادگر، مردی با صحبتهایی که آرامت می کند.در هیجانی که همیشه داری...گاهی حضور این انسان می تواند گریزی باشد برای استراحت روی یک نیمکت سنگی رو به روی دانشکده حقوق دانشگاه شهید بهشتی !!!

سیما

آبان 1389

نوامبر 2010-11-20

* فضای سکوت و ناامید در سطح دوستان مهاجر...و سکوت دمشق...نمی دانم چه باید گفت...

** فضای ناامیدی میان دوستان دانشکده،پایان نامه های مانده،حرفهای زده نشده

***فضای خستگی و یاس در کارهایی انبار شده...و گاهی نیاز به یک آغوش که تحمل گریه هایت را داشته باشد...

سه روز...و ناامیدی بی انتها

سه روز...و حال من!!!گفتن نداره...

حس بدی است.امید نداشتن به فردا.اینکه فردا تیره و تار باشه،حالا هر کاری هم می خوای بکنی بکن...اما دلت که گرفته...

از روز سه شنبه و بیرون شدن از در اتاق استاد،نه دلم می خواهم کاری کنم.نه حوصله کاری را دارم.تمام مدت فکر می کنم زندگی من.3 سال ارشد خواندنم با وضع دانشکده به سطل آشغال ریخته شده.از حقوق که بگذریم که بازار کارش آنجا برای من صفر است...باید بگویم 4 سال لیسانس هم به این سه سال می رسد. هر جوری حساب می کنم...نه دلم راضی می شود بمانم و بخوانم درس...نه علاقه اش کمی زیادتر می شود...سرم تمام مدت درد می کند...این تمام مدت را جدی بگیرم؟!نه اصلا...دیروز و پریروز بیش از 14 ساعت در روز خواب بودم...خسته شده ام بس که بر سرم کوبیده شده...از این همه سردی خسته ام.از همه چیز ...

از گریه کردن خسته ام.از گریه هایی که بی پایان است.از بغضی که همیشه هست.هر کسی به یه شکلی یه میزان ظرفیت داره.خوب منم پر پرم...از اینکه هر چه می دوم کمتر می رسم.از اینکه باید اینگونه تحقیر شوم.از اینکه اسم دانشگاهم بزرگترین دانشکده علوم انسانی ایران و است خیر سرش دانشکده سراسری است.از اینکه باید به هر کس و ناکسی التماس کنم.چه دربون دم در.چه اون خانوم که چک می کنه.چه استاده و چه آبدار چی...التماس کردن حالم را بهم می زند.چرا یک سلام مودبانه ناکافی است؟

این روزها...حالم از ایران...از جوش...از همه چیز بهم می خورد.می خواهم فرار کنم.تا نبینم مسند استادی حقوق بین الملل را به استادی داده اند که می گوید سازمان ملل و دیوان بین المللی دادگستری نماد کفر است...می خواهم فرار کنم...!!!

این روزها...حالم را هیچ کس درک نمی کند.من اگر هیچ چیزی در ایران برای ادامه نداشتم.این رشته بود که به مانند جان دوستش می داشتم. اما این رشته را هم کشته اند...همه چیزم نابود شده...همه چیزم...خیلی بده که همه چیزی که دوست داری بیرون از تو باشند و به راحتی نابود شوند.و خیلی بدتره که تو اینقدر ضعیف باشی که همه چیزت را نابود کنند.اما...حالا که شده است...یا ضعف من.یا قدرت این ابلهان...

دوست ندارم به دانشکده برم...از ورود به دانشکده متنفرم...!!!زمانم را دوست ندارم هدر دهم...بیش از این جایز نیست.

سیما

آبان 1389

نوامبر 2010-11-20

پنجشنبه، آبان ۲۷، ۱۳۸۹

چند ستاره...چند جمله

*پنجشنبه ها رو کلا دوست ندارم،باید دور میز هشت نفری بنشینم ...به مدت 3 سال تمام من عدد فردشان بودم.الآن هم که زوج هستم باید تنها باشم.حتی این حس که آخرین استفاده ها را بکنم بهم آرامش نمی ده،من 6 ماه گذشته همه آرامش را گرفته ام.این ماه های آخر جز سردی چیزی برایم ندارد.دوست دارم پنج شنبه ها در اتاق کامپیوتر را ببندم و بشینم پای کامپیوتر بازی کنم...همین!!!حتی نشستن در جمع هم بغضم را افزایش می دهد.

** من نفهمیدم مریض بودم یا نبودم.گلو درد آمد و رفت بدون مصرف قرص.اما لرز هست...بی حسی هست...و سرد درد،اما اگر فکر می کنید من از رو بروم و یک عدد قرص بخورم.اشتباه می کنید...همین گونه بهتر است.

***این روزها،به جد قصد دارم از همه آنان که نیما را می شناسند دوری کنم،همین یک واژه آنها از روی محبت که نیما چطوره؟بغضم را ایجاد می کند.و اکثرا جملات فسلفی نصحیت در ادامه اش قرار دارد،کارت درست می شه می ری؟،غصه نخوریااااا ؟وااا اینجا الآن پیش مادر پدرتی لذتش ببر؟اونجا باید بری کار کنی؟و.... خودتان تصور کنید!!!

کسی شک بر درست بودن جملات بر این مفهوم که آنجا فرش قرمزی در کار نیست ندارد.اما آیا کسانی که بدون وقفه این حرفها را می زنند این حس را دارند که هنوز 1 سال هم نشده که من سیمای نیما شده ام.آیا این حس را دارند اصلا گور بابای اونجا...اگر می خواستم زندگی مجردی داشته باشم غلط کردم ازدواج کردم...و باز هم آنها ول کن نیستند،ادامه می دهند.می گن بخند...به چی؟آخه نیست اینجا خیلی دارم حال می کنم؟پایان نامه ام داره پیش می ره؟دانشگاه فضای روح انگیزی داره؟یا ترافیک و دلتنگی و تنهایی قشنگه؟!!!و جالبه،وقتی دارن این جملات بی خود را سر هم می کنند به چشمان من که پر اشک می شود توجه نمی کنند...تنها آدمهایی که درک کرده اند حس مرا مامان بابان...قربونش برم...بابا که همیشه بغلم می کنه و می گه:سخته عزیزم...تحمل کن...فقط اونا هستن که درکشون رسیده.بقیه شعورشون رو گربه برده...باور کنید.

****مامان نیما،پیشنهاد گرفتن یک جشن سالگرد ازدواج داده است...شما بودید چی کار می کردید...آخه یکی نیست بگه...ازدواجی که 4 ماهش کنار هم بودن بوده...جشن نمی خواد سالگرد نمی خواد...دوست ندارم...باید یه جوری بگم نه...ا

*****امروز صبح تنها بودم تو خونه،زنگ زدن و با اکراه رفتم دم در یه آقایی بود گفت:خانم –فامیلی من-.گفتم:بله.گفت: نامه دارید.حالا شما فرض کنید من چه جوری لباس پوشیدم و رفتم دم در...آخه هیچ وقت من نامه ندارم.پس یه نامه برای من اگه باشه.باید مهم باشه.خلاصه رسیدم دم در...آقاهه یه نامه از محل کار بابا که برای باباس می ده دستم می گه اینجا رو امضا کنید.اینقدر عصابم خورد بود می خواستم بکوبم شاسی رو توی سرش...دست از پا دراز تر برگشتم بالا.بعدشم لج کردم و گرفتم تا ساعت 3 و نیم خوابیدم...(توضیح:نامه فایل نامبر من به وسیله پست اومد،دلیل هیجان مشخص شد؟)

******کاش حداقل ، این میزان دانشکده مزخرف نبود.کاش

*******یک ماه از رفتن نیما می گذره...19 اکتبر رفت...خدایا سلام...

سیما

آبان 1389

نوامبر 2010-11-18

خانه :هویتی در قامت جغرافیا

خانه مفهومیست فرا تر از یک مکان جغرافیایی. جاییست که در آن معنا با جغرافیا پیوند می خورد. و اتفاقا در اینجاست که مفاهیم روز مره زندگی مثل امنیت و هویت نمود پیدا می کند. پایین آوردن سطح خانه به یک جغرافیا گناهی نا بخشودنیست ..اشتباه نشود خانه کشور نیست...حتی برای منی که خیلی بیشتر از سنم کشورم را گشته ام و حتی در جاهایی غیر از کشورم فضا های هویتی خلق کردم حس مفهوم خانه معادل کشوری خاص نیست .. .. برای من خانه یعنی "بن بست شایسته" که همیشه آب و هوایش حتی با میدان نیاوران نیز تفاوت می کرد...خانه یعنی "جمشیدیه عزیز" و کلکچال ! همانجا که در هر پیچش معنی های متفاوت از سنینی خاص برایم تداعی می شود.خانه خیابان سی متری نیروی هوایست با صدای همیشه گی هواپیما های دوشان تپه..خانه سر پل تجریش است و امام زاده صالح! خانه دستور جنوبیست و درب دوم و کوچه امام زاده! همانجا که سواد آموختم با مادرم به سینما فرهنگ رفتم و پاتال دیدم و سالها بعد از آن در آنجا ازدواج کردم با همسرم قدم زدم ...خانه سوهانک است و سر می نی سیتی همان دکه ای که سالها در راه رفتن به خانه عمه جان قبل از بحثهای داغ سیاسی از آن روزنامه خریدم! خانه چهار راه ولی عصر است و دود میدان انقلاب !

.اشتباه نشود دچار حس نستالژی نشدم .......تک تک مکانهایی که خانه نامیدمشان در چیزی که امروز به نام " من" وجود دارند متجلی شده اند.. شخصی می گفت انسان "قبر" متحرک است فرق است میان قبر و "گور" در گور مرده می گذارند و در قبر تجمع رسوبات معانی..

آنچه هستیم زاده فضایست به نام "خانه" ...آدمها در خانه معنی می شوند نه حساب و کتاب نسبی آنها...خاطرات و معانی خلق شده با انان باقی می ماند و نه مناسبات "سجلی"! با هر کس که می خواهید بمانید با او خاطرات و معنی مشترک خلق کنید!

همانطور که گفتم همینجاست که هویت معنا می گیرد..."من کیستم" فارق از مباحث فلسفی نوعی جغرافیاست. "من انم که در خانه ام زاده گشتم ...رشد کردم . معنا درو کردم و در این بین و در این فضا که داعما در حال ساخته و خراب شدن است ساخته شدم و خراب گشتم ! و حال هویتی که اکنون دارم را دارم!" هویت زاده کشور خاص نیست! زاده خانه ای خاص است.

احساس امنیت زاده خانه است. انسان در خانه خودش احساس امنیت می کند ..امنیت مفهومی پلیسی نیست......

بقبه اش بماند به وقت!

نیما

چهارشنبه، آبان ۲۶، ۱۳۸۹

مریضی

و این آدمیزاد عجب چیز کوچلو و بی خودی است.

دیروز که در دفتر استاد می لرزیدم از سرما،بعدش یواش یواش دچار گلو درد شدم تا وقتی ساعت 4 صبح می خواستم برم بخوابم شدیدا گلوم درد می کرد.و الآن هم که بیدار شدم.البته ساعت 10 صبح.گلو درد دارم.اما شما بگید.خودم و گرم کردم؟لباس پوشیدم.قرص خوردم…نه…دلم می خواد به قول نیما خودم آزار بدم…حسش بهتره.الآن تب ندارم.اما دیشب تب و لرز داشتم…و با کمال جدیت درم باز بود و من و یک لا پیراهن…بماند دیگه…دیوانگی هم عالمی داره…

باید اما درس بخوانم.موهام و شونه کنم.برم حمام و ….

روزهای من…روزهای شادی است…اگر فقط بهانه ای برای شاد بودن پیدا شود…

گلوم کلافم کرده…سرم سنگینه و شدیدا چشمام روی هم افتاده…الآن چه جوری می نویسم.اما زنده ام…شکر…شاید فردا …شاید هم نه!!

سیما

آبان 1389

نوامبر 2010-11-17

فاصله میان خوشبختی تا...

ظاهرا فاصله احساس خوشبختی و بد بختی به اندازه رد و بدل شدن چند جمله است...جمله ها را شنیدم .....در یک پنی سیلین 1200000

حالا یک به یک سد ها رو رد می کنه و همه جا پخش می شه درست مثل سیانور! عجب قدرتی داره این کلام و احساس! جسم در برابرش هیچ نیست.......

نیما

سه‌شنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۹

یک وابستگی

من خیلی سریع به همه چیز وابسته می شم و این یکی از بزرگترین ایراداتم است...وابسته افراد،محیط و ...خیلی چیزها...برای همین هر دل کندنی برام خیلی سخته.اما جالبه بدونین اصلا خشک نیستم.انعطاف خارق العاده ای دارم.

می خوام از وابستگی بگم...امروز در دانشکده مهربان با استادی حرف زدم.استادی که دوستم رزا بارها از سوادش از قدرت انتقال مطلب توسط او بهش و اینکه کمک حال دانشجوست حرفها شنیده بودم.اما همین استاد...امروز مرا خرد کرد،ضایع و تحقیر کرد.نمی گم من خیلی خارق العادم...نه اصلا ...من یک دانشجوی ارشد معمولی ام...اما سطح خودم رو می دونم و اندازه آن از خودم انتظار دارم.اما ایشان یه جوری رفتار کرد انگار من نباید حقوق بخوانم...بماند...حس قشنگی نبود...

تمام مدتی که با ایشان حرف می زدم.به این فکر می کردم...این استاد کجا...دکتر بابایی کجا...دلم تنگ شد...گرفت...خسته شد...غصه دار شد...اذیت شد...غمگین شد...و شکست...با بغض وارد خانه شدم...با بغضی که هنوز درون قلبم است...با حسی که آرزو کردم چه می شد دکتر بابایی بر می گشت...(الآن می تونید دکتر را یک سوپرمن تصور کنید و من و یک انسان که دارم له می شم...)...

من به دکتر بابایی،به طریقه درس دادنش .به طریقه دعوا کردنش،به طریقه راهنمایی کردنش و همه و همه عادت داشتم و سوای این عادت می پسندیدم...به جا دعوا می کرد.به جا می خندید.به جا حالت را می گرفت...و همه اینها...دکتر بابایی نمونه بارز یک استاد همه چیز تمام بود و هست،یادمه ترم پیش سر کلاس تحلیل اقتصادی حقوق یکی از دختر ها به خواب عمیقی فرو رفته بود.صندلی گرم و نرم کلاس 209 سابق و دهن باز در حالی که تکیه به پشتی صندلی داده بود.کلاس بعد از یک ربع پر از پچ پچش شد که و خنده های ریز.همه این صحنه را می دیدند و هیچ دختر نزدیک آن دخترک نبود که بیدارش کند و دکتر بابایی کاملا به این قضیه اشراف داشت،اما بدون اینکه حرفی بزند و یا اشاره ای بکند به درس دادن ادامه می داد.هیچ استادی رو ندیدم که تا امروز این کار رو انجام بده.همه اساتید یا به دخترک توهین می کردند یا او را مورد تمسخر قرار می دادند.اما استاد عزیز من،به روی او نیاورد.درسش را داد،نه چون نمی دید.چون آنقدر بزرگ بود که همچین موردی را نادیده می گرفت در ضمن می دانست فضای کلاس را نباید متشنج کند...

امروز...وقتی موضوعی که مورد علاقه ام تکه پاره شد.وقتی استادی بزرگ ، اینگونه سر واضحترین شکل سخن با من بحث کرد...حس کردم...کجایی دکتر بابایی که یادت بخیر...دوستش داشتم.مرد بزرگی بود...مرد بزرگی هست.می دانم هر جایی که باشد،مردان و زنان بزرگی را تربیت خواهد کرد.و می دانم غیر از ایران و دانشکده خراب شده ما،همه جا برای او احترام زایدالوصفی قائل خواهند بود.

دلم گرفته بود...

همین

سیما

آبان 1389

نوامبر 2010-11-16

*اینقدر در این چند روز به دکتر بابایی ایمیل زدم.خجالت می کشم ایمیل بزنم سوال کنم...خدایااااااا

**کمی صبر،کمی امید...کمی توانایی

***خنده بر لبانم خشکیده است.دوستم بدار نازنینم

****عید قربون هم مبارک...راستی من گوسفند نشدم...یعنی باید خدا رو شکر کنم؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟(البته مطمئن نیستم که ندشم...باید فکر کنم...بزااااار)

***** تفاوت استاد با استاد اینه...یه استاد آنلاین...هر وقت ایمیل می زنی 1 ساعت بعد جواب می ده.یه استاد دیگه باید بری دم دفترش یه لنگه پا وایسی تازه بعدش پرتت کنه بیرون که داری چرت می گی...تفاوت استاد با استاد اینه!

یکشنبه، آبان ۲۳، ۱۳۸۹

شما یادتون نمی یاد ....ای خوش به حال شما

هر وقت نام علی نقی وزیری ( پدر موسقی نوین ایران) را می شنوم نا خود آگاه دل شاد می شم درست همانند زمانی که نام روح الله خان خالقی ( رهبر بزرگ ارکستر گلها) که غمی بزرگ را برایم تجلی می کند ....علی نقی با 96 سال سن پایان بسیاری از شاگردانش را با چشمان خود دید از صبا تا خالقی ..از موسی خان معروفی ( پدر جواد معروفی) تا مرتضی محجوبی ..از رحی معیری تا روح انگیز و قمر و زر پنجه..شاید گزافه نباشد که او رفتن 2 نسل از موسیقی ایران را با چشمان خود دید....او حتی مرگ عزیز و دلبندش "ارکستر بزرگ گلها " را هم دید! از اداره فرهنگ و هنر در دهه 20 بیرونش کردند و به دانشکده موسیقی رفت .و 13 سال قبل از مرگش بازنشست شد ...... اما خالقی در اوج مرد ...با بی نهایت کار نا تمام.... و عاقبت در غروبی غم انگیز در اتریش تمام کرد! و (دست قضا را ببین که عاقبت او را به گوشه ای ترین نقطه ظهیر الدوله پرتاب نمود) او نماند و ندید ......گاهی اوقات این آدمها سنبل هایی هستند که هر کس خودش را در قامت آیینه آنان می بیند ....عده ای همانند "عارف قزوینی" می شوند عاشق و شیدا و دیوانه و عاقبت هم دم جنون . گروهی همانند "فریدون آدمیت" " "به آذین" و یا علی نقی می شوند نامرئی . شاهد دوران .. گم شده در شیار های زمان.. همانند کاروان سرا های مطروکه شاه عیاس در وسط د شت کویر..صبور و آرام مشغول رصد غوغا های زمانه. نه کسی هست که پیگیرشان شود نه هم نسلی که خاطراتشان را یاد آوری کند ..نه دوستی با خاطرات مشترک . گویی اینان از تاریخ آمده اند .."فریدون آدمیت بیش از 20 سال اجازه مصاحبه و یا ملاقات به کسی نداد ..... روزی خبر نگاری به دیدار "به آذین"( که شرح عمرش پر است از کارهای عجیب .به معنای واقعی مختلف.) رفت او که در آن سال حدودا 92 سال داشت در جواب سوال خبر نگار که " آیا مادر اثر ماکسیم گورگی را شما از روسی ترجمه کرده اید؟" به شوخی گفت : من روزگاری به زبانهای فرانسه روسی انگلیسی و آلمانی و عربی مسلط بودم اما اکنون تنها فارسی بلدم..آنهم به سختی!!!" .....گرد روزگار همدمی زیباییست . آنان که نظاره گرند حرفهای بسیاری برای گفتن دارند .

سه سال پیش از مرگ و در پاسخ مصاحبه‌گری که از او می‌پرسید «آیا اگر فرصت دوباره‌ای برای زیستن به شما بدهند بازهم همین راهی را که تا کنون پیموده‌اید در پیش خواهید گرفت؟» گفت: «دوست ارجمند ، بر من ببخشید و سراب زندگی دوباره را به رُخَم نکشید. پرسشی که پاسخ نمى‌تواند داشت از من نکنید. من جز آن چه بودم نمى‌توانم بود…»

متن زیر به اندازه کافی در مورد او گویاست و این هم از مرگ او :

"پيرمرد در حالي در صبح روز يازدهم خردادماه ۱۳۸۵ در گورستان دورافتاده و كم نام و نشان «بهشت بي بي سكينه» به خاك سپرده شد كه خيلي از مخاطبان، هم فكران و اهالي ادبيات ايران هنوز از مرگ او مطلع نشده بودند. اين بار خبر خيلي كوتاه تر از كوتاهي هميشگي اش بود و شايد اين وضعيت باعث شد تا براي پذيرفتن آن به زمان دوچنداني نياز پيدا كنيم. مرگ محمود اعتمادزاده- م.ا. به آذين- به قول مكتوب اش امري طبيعي بود اما شايد اين امر طبيعي آنقدر در برابر قدرت اش در «بودن» شكست خورده بود كه برايمان مسجل شده بود كه به آذين هست. زنده و هوشيار و در هواي اين شهر بزرگ نفس مي كشد. بودن اش كافي بود. زيرا ما را- خواسته يا ناخواسته- به تاريخي وصل مي كرد كه او شاهد و ناظر دقيق و نكته سنج آن بود. آن تاريخ هنوز هم هست اما تهران گويا چيزي كم دارد. مردي را كه با وجود اصرار بر برخي آرمان هاي فكري و دغدغه هاي ايدئولوژيك آنقدر قابل احترام بود- و هست- كه دوست و دشمن اش قبل از تلفظ اسم اش عنوان «آقا» را به كار برند و بعد بر سر كار و حرف شان شوند (مرثيه نمي گويم كه اين ادعا را براساس ديده ها و شنيده هاي اين چند صباح نوشتن و گفت وگو درك كرده ام.) مرگ به آذين با تمام مرگ هاي اين چند سال اخير تفاوت داشت. مرگ او «به راستي» نشانه پايان يك نسل بود. نسل طلايي اي كه او، علوي، چوبك، هدايت، محمد قاضي و برخي نام هاي بزرگ ديگر ثبت اش كردند. نسلي كه از آن كمتر چهره زنده اي باقي مانده است: نسل اول. باشكوه، با اشتياق و نسلي كه خطاهاي فراواني كرد تا برخي مسيرها پيدا شوند... روز يازدهم خرداد، يكي از ميليون ها پنجشنبه تقويم بود. پنجشنبه اي كه در آن، در گورستاني باصفا- كمي بعد از عوارضي كرج- قزوين- پيكر به آذين خسته در معيت جمع انگشت شماري از افراد خانواده و برخي دوستان و آشنايان اش- سايه، درويشيان و عمويي- به خاك داده شد. به آذين در زمان مرگ ۹۳ يا به قولي ديگر ۹۲ساله بود. اين تشييع خاص بنابر وصيت اش صورت گرفت و ما را در حسرت باقي گذاشت..."

و این هم اخرین کلامش در آخریم مصاحبه :

" هستی در گردش و کنش همیشه گی اش رفتاری از سر ضرورت دارد...هر چیزی به ناچار از بی چیزی می آید .. دودلی و پشیمانی و بازگشت در هستی نیست. من به ضرورت و جبر باور دارم. پس چگونه می توانم خواستار زندگی دوباره شوم . همین زندگی که داشته ام برایم بس است. خوشی های اندک و رنجهای بسیارش را پذیرفته ام. و دوست دارم......به پایان راه رسیده ام....باید بار بیافکنم...بی شتاب. بی هول و هراس ......خوشا من! "

و این نیز فرازی از چیزی شبیه وصیت نامه اش :

به یاد تو و به نام تو،ای همه تو ،به زودی خواهم رفت.

و به یقین نه جای اندوه است،نه شادی. حادثه ای است طبیعی و ضروری.

محمود اعتمادزاده، فرزند زمین به مادر پیوست.

آمد مگسی پرید و ناپیدا شد.

با درود و بدرود. به آذین"

به راستی این 90 و اندی ساله ها چه حرفها برای گفتن دارند ....

نیما

دوست خوب...دوست خوب تر

از دستش دلخورم.دست خودم نیست.از اینکه همیشه مرا مقصر می داند خسته شده ام.از اینکه از شانس من همیشه اس ام اس هایم به اون یا فیلد می شه یا تو اوتباکسم می مونه خسته شدم...


ماجرا از این قرار است:

وقتی یک دوست بهت اس ام اس می زنه «اصلا برام مهم نیست پاکت رو خریدی یا نه،فردا خودم می رم می خرم و...»و وضعیت تو این است که با دهان باز بر گوشی که از درون ماشین یافته ای اینگونه خیره باشی !و بعد به اینباکست بروی ببینی اصلا اس ام اسی که زدی که «خریدم یه پاکت و چند تا گوگولی برای روش...نازن» Send نشده و تو هم بی خبر ...

به روزی که گذرونده ای فکر می کنی.از صبح بیدار شده ای و فقط مقاله خونده ای.کتاب ها را زیر رو کرده ای و چشمانت در همان چند ساعتی که بیرون رفته بوده ای از روی صفحه مانیتور بلند شده بود و به ذوق این کار رفته بودی.وگرنه خودت هم می دانستی باید آمده تر از آمده باشی برای روز شنبه و اساتید عزیز...و زمانی که برگشتی،بدلیل اینکه عجله داشتی همسر را بیدار کنی و یک علامت سوال در خصوص «مسئولیت پیشگیرانه» در ذهنت بود که از جمع بندی رانندگی به ذهنت خطور کرده بود.اصلا حواست نبود گوشی ات را در ماشین جا گذاشته ای.

(کسی هیچ وقت با تو کار ندارد، فقط تبلیغات است.)بعد این اس ام اس را می بینی...فردایش تولد کسی بود که برایش این همه ذوق داشتی،و تو فریز می شی از سمت دوستان.

و حالا این داستان من است:


نه دیگه حوصله اینکه بگم ببخشید رو ندارم.همون شب توضیح دادم گوشی ام کجا بوده.دوست کسی است که درکت کنه تو چه موقعیتی هستی،اگه درک این موضوع خیلی سخته...من چی می تونم بگم.من این روزها حوصله خودم رو هم به زور دارم.از همه چیزم این قضیه معلوم است،از ابروهایم گرفته تا کاغذها و صفحه desktop کامپیوترهایم...همه چیز...اگر واقعا باورش سخت است...من دیگه نمی دونم چی می شه گفت...

البته حق اینکه من بی معرفتم رو نباید نادیده گرفت،اما این روزهای من گفتن نداره...همش پای کامپیوترم...همه اش مقاله است.همه اش همین است...سخت نیست درک حال و روزم...

من اما اینبار بیشتر از قبل معذرت نمی خواهم،من عذر خواستم،توان من در همین اندازه است،همین اندازه اندک.دوست ندارم بیشتر از این خودم رو درگیر کنم و ذهنم رو خسته.ذهنم به اندازه روزهای رفته و نیامده خسته است.بیش از آزارش جایز نیست.

خوب دلم گرفته بود...

اینم از درد و دل...

سیما

آبان 1389

نوامبر 2010-11-14

*من از صدای چکش کاری همسایه ها صبح بیدار می شم...فکر کنم دارن دیوارشون رو به سمت خونه ما تکون می دن...کیههههههه...کی بوووووووود

**روزهایی است،شلوغ...پر استرس...پر کار...پر از خستگی...!!!همین

***مفهوم یکی از جملاتی که گابریل به بری در دیسپریت هوس وایف در سیزن 1 این بود: « دوست اون کسی هست که زمانی که مشکلی پیش می آید و آبروت می ره ، ازت سوال بپرسه و بخواد کمکت کنه، و دوست صمیمی اون کسی هست که در اون موقعیت،چیز نگه و به روی خودش نیاره و مثل همیشه با تو رفتار کنه....!»دوست خوب هیچ وقت تو رو ترک نمی کنه...حتی در بدترین شرایط...!!!

****اصلاحیه:ما آشتی می باشیم...فقط کمی دلخوریم...هر دو حق داریم...هر دو به یک میزان...این را باید شما هم باور داشته باشید...من دارم...!کار کارشناسی ارشد...مثل کارشناسی نیست...

شنبه، آبان ۲۲، ۱۳۸۹

شنبه...پیدا شدن استاد راهنما

من اکنون استاد راهنما پیدا نموده ام...

من اکنون شادم...

من امروز یک استاد مهربان را دیدم...

من کلا نمی دونم چی می خوام بگم...

راستی من امروز فهمیدم که استاد راهنما بسیار مفید است...

من از امروز دنبال تصویب پرپوزال می باشم.

من از استاد راهنمایم می ترسم...امیدوارم گروه حقوق اقتصادی لطف کند و استاد مرا قبول نماید و نگوید که استاد اقتصادان چرا آورده ای...

من همین الآن از دانشکده حقوق بهشتی آمده ام...

من خوشحالم...

من کمی نگرانم...

من و بی خیالش...بقیه شنبه رو بچسب!

سیما

آبان 1389

نوامبر 2010-11-13

یک عدد شنبه...یک روز آغازین هفته

رابطه شنبه و من خیلی خوب نیست...شاید یکی از دلایل اصلی اون بعد از روز زشت و کسل کننده جمعه بودن شنبه است.اما به هر حال من شنبه ها رو یه جورایی ناز و نوازش می کنم با غر غر هام..

دلم امروز بدجوری از صبح کله سحر قیژ قیژ(غلط املایی دارم؟) می کنه...باید بروم پیش استادی که تا امروز ندیدمش...تصورش برای خودم هم سخته...فرض کنید با کمال پرورویی می خوام بگم تو رو خدا استاد راهنمای من هم بشید...دیگه خودتون فرض کنید چه حسی اندر وجود مبارک من در حال ولووول خوردن است...‍!

با کمال پرورویی و بی شرمی امروز رو روز حمایت از خودم اعلام می کنم...حامیان عزیز...اگر تا ساعت 5 بعد از ظهر از اینجانب خبری نشد اصلا نگران نشید.من احتمالا از خجالت آب شدم و چند وقتی طول می کشد که به زندگی بر گردم.این است همت ملی...(الآن یاد سمند افتادم...که می گفت این است خودروی ملی)

من برم...یکی داره توی دلم رخت می شوره...برم چند تا جمله بجورم واسه بیان حق مطلب...

سیما

آبان 1389

نوامبر 2010-11-13

*امروز 6 ماه از باز شدن پرونده دمشق من می گذرد...فایل نامبر من 6 ماهه شد...هوووورااااا

**سه ماه دیگر...سه ماه جزئی دیگر...بگو 90 روز

***من دانشجوی حقوق اقتصادی می باشم...اینم واسه جلیله عزیزم که پرسیده بود...تازشم رشتم و خیلی دوست می داشتم...افسوس که حالمون رو کردن تو قوطی...


دلداری

کلمات سنبلهایی برای بیان حقایقند برای بیان احساسات و آن چه ما در درون داریم از فکر و دهن نا شور شوق هیجان..وسیله ای هستند برای ارتباط با هم نوع مان. این روزها این فعل "دلداری دادن " و چگونگی صرف عملی آن ذهنم را مشغول کرده ...تسلی دادن چیست؟ فرق آن با "نصیحت کردن" چیست ؟ چه وجه تشابهی دارند؟ و پس از آن اساسا چرا ما به عنوان انشان نیاز به " دلداری" داریم.

ابتدا " دلداری چیست؟ "

تسلیت گفتن . تسلی دادن . غمگساری کردن . مصیبت زده یا داغدیده یا پریشان خاطری را تسکین بخشیدن . (فرهنگ عوام ). مایه ٔ دلخوشی کسی را با اندرز و نصیحت فراهم کردن و از غم و اندوه او کاستن . کسی را تشویق کردن و بر جرأت او در اقدام به کاری افزودن

. (از فرهنگ لغات عامیانه )

آنچه که از تمامی معانی فوق بر می خیزد در ذاتش به یک نکته اشاره می کند : فردی صاحب غمیست و نیاز به "تسلی دارد" . در هیچ کدام از تعاریف فوق چیزی مبنی بر "حل" عامل غم و غصه دیده نمی شود. بیاییم به معنی تسلی تو جه کنیم :

(مص مرکب )آرامش بخشیدن . دلگرمی دادن

پس باز هم تلاشی بر حل عامل غم به چشم نمی خورد. شاید یک علت آن باشد که آن "غم" اساسا قابل رفع نیست و هیچ عملی نمی تواند به صورت عملی جلوی غم را بگیرد. بیاییم نگاهی هم به کلکه "نصیحت" بیاندازیم.. نصیحت کردن یعنی اندرز دادن پند بی آمیغ. پند برای حل یک موضوع ..برای رفع یک خطر . برای بر طرف شدن یک غم.

پس فرد دلداری دهنده با علم به اینکه عامل غم " غیر قابل " تغییر است به تسلی فرد غم دیده می پردازد!

--------------

این روده درازی ها به کنار برسیم به اصل مطلب : 1-همسر من از من دور است یعنی خانواده کوچک ما تا اطلاع ثانوی با کمک فضای مجازی به حیات خود ادامه می دهد 2- موضوع پایان نامه ایشان که باید به زودی تصویب شود هنوز اماده نشده و تبدیل به عاملی برای خرد شدن اعصاب گشته 3- شرایط محیطی که 1000 عامل است نیز دست به دست هم داده و فضا را تشدید کرده!

در این شرایط سیما به " دلداری نیاز دارد" یا به نصیحت؟ چون تقریبا شرایط ما یک سان است و من هم در حال نوشتن پایان نامه ام هستم . احساس می کنم کلید این سوال در مقاله قسمت دوم " زیستن در ابهام" است! که سعی می کنم به زودی بنویسم. اگر کسی نظری هم دارد مشتاقا نه گوش می کنم.

نیما