چهارشنبه، آبان ۰۵، ۱۳۸۹

برای یک رویا...شاید از همین دست

چشمه اشکم...

دیشب خواب می دیدم فرودگاه امام هستم و نیما داره باز می ره و من نمی تونم برم...وای اینقدر زار زار گریه کنم که چشمام الآن درد می کنه.یعنی صبح که بیدار شدم از چشم درد و بالشت خیس بلند شدم.دلم کلی اول صبحی گرفت.آخه این چه سهم با مزه ای است که دنیا برای من کنار گذاشته.بگذریم...

این روزها، از بس هر جا بودم این موبایل و گرفتم دستم و میل چک کردم تا ببینم چه خبره...خسته شدم.از بس هر جا که بودم و منتظر این بودم که یکی از خونه زنگ بزنه بگه یه نامه از سفارت داری...وای و چقدر خسته شدم...از اینکه جهان سوم رو هر روز بیشتر می بینم.حالا نه اینکه کلاس این باشه که شاید دیگه نباشم.نه،اینکه ماجرای سفر آقا رو توی کانال های تلوزیون به قم می بینم و با دهن باز به جماعت نگاه می کنم و سخنان آن آقای دیگر که ولایت نایب بر حق می گن...دلم هم همین وسط هوس نایب ولیعصر رو می کنه.حالا بماند ربطش و اینجا مکان بحث در این رابطه نیست.

95 روز دیگه تا رسیدن موعد بلیط ما مانده است،با خودم حساب می کنم......چند ماه مدارک فرستادیم.سایت سفارت چی گفته.ما کجاییم...و...نخیر...من خجالت می کشم آقایان محترم و خانوم های خوشگل سفارت نه...

بعضی وقت ها با بابا که بحث می کنیم که چرا اینجوری شد(معضلات اجتماعی ها...فقط اجتماعی یه موقع فکر نکنید سیاسی بازی در می آرم...نه مگه خرم...شما)،همیشه جمله اولم اینه،اون زمان 1 ماه رفتید آمریکا واسه تحصیل...فکر کنم 1 ماه خیلی زیاد بود که این اتفاق ها افتاد آخه اذیت شدید...الهی اذیت شدین؟!!!

نیما...

نیما...

نیما...

دیشب تو خواب اینقدر این اسم رو صدا زدم که گلوم هم درد می کنه.خوب شد دیشب نسترن اینجا نبود،وگرنه تا صبح 100 بار من و بیدار می کرد...

باز هم چک کردن میل و...انتظار

سیما

آبان 1389

اکتبر-10

هیچ نظری موجود نیست: