یکشنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۹

نود و هشت روز بیست و چهار ساعته تا دیدار

چیزی نمانده است...همان 98 روز ساده...

می شود چند ماه؟چند ساعت؟چند ثانیه؟دوست ندارم حساب کنم همین که این روزشمار بالای این صفحه است برایم کافی است تا باور کنم دارم نزدیک می شوم به عزیزم...

این روزها می گذرد،زیر حجم درس و زندگی و سادگی و همه چیز...!!!چقدر این زندگی ساده را دوست دارم.چقدر اینکه صبح بیدار شوم و اتاق آبی باشد و یک صبح پاییزی برایم تازگی دارد...نه باور کن.این یک شعر نیست که قافیه اش را در ابعاد حضورم جستجو کنی.این حقیقت است.یک روز دیگر می گذرد.نزدیک می شویم و هر روز که می گذرد...این اتاق زیباتر از سابق می شود...راستی چه خبر است که کلاغ ها هم به مهاجرت فکر می کنند...هر روز تعدادشان کمتر می شود...

98 روز دیگر...

هنوز اما خبری نیست...کاش خبری باشد اما...کاش خبری شود از جانب سوریه...یک میل...یک تکان...بابا دو تکون...هوووووشت هووووشت

سیما

دومین روز آبان زیبا

اکتبر 2010-10-24

*پارسال در دوم آبان من و نیما اولین قرار دو نفرمان را داشتیم...به یاد آن روز و درکه...یک کف قشنگ...بزن دست قشنگه رو....

هیچ نظری موجود نیست: