دوشنبه، مهر ۲۶، ۱۳۸۹

خداحافظ...صبح آخر عاشقی


فردا راس ساعت 5.50 دقیقه می ره.می ره یه جای دور که ساعتش با من هشت ساعت و نیم فرق می کنه.


با بغض نقشه ایران رو نگاه می کنم.فکر می کنم هنوز در راه معلمان به سمت دامغان هستیم.به آن مسیر کویری...کمی آن طرف تر به کوهرنگ فکر می کنم.و آب سردش و کوه های زیبایش...کمی این سو تر فرودگاه امام و چمدان آبی و زرشکی نیما که از لباسهایش پر شده و از سوغاتی و مواد غذایی برای یک شش ماه دیگر ندیدن و نبودن...


سه ماه...سهم من از همنشینی بود.سه ماه!


نمی دانم این گفتن خداحافظی سخت تر است یا زمانی که خودم آن سوی گیت تنها ایستاده ام...


فردا صبح نمی رم فرودگاه اینجا می شینم و نگاه می کنم خط عبور هواپیما را از آسمان...آخه می دونید از بالای تهران هم رد می شه.اینقدر نگاه می کنم که ببینمش و برای آخرین بار از این پایین برایش دست تکان بدم...


فردا رو طاقت نمی آرم...فردا را طاقت نمی آرم...


فردا را طاقت نمی آورد تقویم ذهنم...من همان سه شنبه ساده را می خواهم که ذوق دیدنش همه وجودم را رنگی رنگی می کرد...


گفتن خداحافظ سخت است...خیلی


سیما


مهر 1389


18 اکتبر 2010

هیچ نظری موجود نیست: