جمعه، مهر ۲۳، ۱۳۸۹

یک خاطره و ناموزون بی دلیل و بی نقطه


همیشه فکر می کردم.حداقل زمانی که دور هم هستیم شادیم.می خندیم.لبخند می زنیم.زندگی می کنیم.اما اینگونه نیست.


حس می کنم دلم تکه تکه شده...قلبم و چشمم هر دو از گریه شبانه و روزانه درد می کنند.کاش آن کس باید باور می کرد می دید همین جزئیات اندک می تواند یک حس زیبا را آنچنان نابارو کند که خودش در آنسوی خودش در زیر مجموعه تمام دلتنگی ها و بی سر و تهی زندگیش بماند و آرام و آرام فروبریزد همه آنچه آروزیش را داشته است...


حوصله نوشتن حسم را ندارم.دمشق در آن سوی خیال خود آهسته آهسته صبح جمعه اش را به ظهر می رساند و باز هم یک تعطیلات آخر هفته دیگر برای آفیسرهای مهربانی که ما را فراموش کرده اند.


این هفته هم بی خبر گذشت


سیما


23 مهر 1389


اکتبر 2010-10-15

هیچ نظری موجود نیست: