شنبه، مهر ۰۳، ۱۳۸۹

پیشوار دلتنگی

من همه چیزم را بسته ام...همه چیزم همان خاطرات است.از بدترین تا بهترین.این روزهای آخر به ایران هم سری زدم تا ببینم از کجایم...می خواهم به کجا بروم.رفتم نائین رفتم یزد ...رفتم شهری که همیشه دوستش داشتم شیراز...و باز من و جاده...

همه چیز حاضر می شود.ویزا می آید.چمدان بسته می شود.فرودگاه امام می آید و من و دو چمدان که زندگی آینده ام را در خود دارد.اما نازنین چگونه با این حجم پر از عشق خداحافظی کنم؟؟؟

نازنین چمدان ها را می بندیم.چمدان ها را بر می داریم و تحویل آن خانوم مهربان می دهیم اضافه بار نداریم.همه چیز حساب شده است.حتی خاطرات را باید غربال کنیم مبادا روزی که بر می گردم بگویم جای بدی بود...

نیمه من،این روزها را تنها و تنها تو درک می کنی.زمانی که جاده جندق ما را در خود هضم می کرد.لحظاتی که آب انبارهای سرکویر می خندید و دشت کویر نمایشگاه رقص آفتاب بود...

قشنگترین ماه عسل را در هفته گذشته برایم رقم زدی.سفر به سرزمینی که چوپانانش کودکانی چشم آبی بودند و کوهی که برف را از سردترین روز سال تا گرمترین روزش نگهداشته است...زردکوه استوار.

همه چیز را بسته ام...این هم از آخرین خاطره...فقط مانده ویزا و یک صدای ظریف زنان که در فرودگاه امام خمینی ساعت 5 صبح اعلام کند، مسافرین پرواز تهران - لندن هواپیمایی بی ام آی برای سوار شدن به هواپیما به گیت...وای نه....نیما...چگونه مادری را هر روز دیده ام و بیشترین جدایی ازش همین یک هفته بود ببوسم و برای همان شش ماه کوتاه ابتدایی رها کنم...پدر را چه می گویی...همه چیز من پدر است...با دستانی که زبر است و تو می دانی که چقدر زمانی که صورتم را نوازش می کند آن زیری را دوست دارم و تو می دانی عزیزترین این عزیز مرد را چگونه می پرستم در بی نهایت اعتقاد و ایمان،چگونه بگویمش خداحافظ بابا جونم...خداحافظ...دلم می لرزد...برای لحظه ای که در آغوش برادرم و نگاهش می کنم...عزیزترین برادر را در هر پنج شنبه شب مهربان نبینم؟؟؟نیما مگر می شود؟...تو می گویی نزدیک است...اما نازنین ترین نازنین اولین ها سخت است...

این روزها همه چیز وابسته به شهری است در فراسوی آب ها...خانه ام آنجاست...وسایلش چیده شده...منتظر خانوم خانه است...نازنین من...با صدای هق هق من چه می کنی زمانی که هواپیما پرید و رفت؟؟؟بگذار گریه کنم...این روزها جدی جدی روزهای آخر من است و سرزمینی که پر از تضاد و زیبایی بود برایم...

بگذار با خواهری آخرین بغض ها را قسمت کنیم.

نیمه مهربان من،نزدیک است ساعتی که تو نگاهت را به من بدوزی و بگویی خانوم خوشگله بر می گردیم شش ماه دیگر و من بدانم زمانی که خانه ات را از کنار خانه مادر ببری چه 1 روز چه 1 ساعت فرقی نمی کند.دیگر چشمان روشن مهربانش نیست تا نگاهت کند و تو حس افتخار کنی.حس اینکه از اولین روزهای زندگی ات زیباترین زن تاریخ مادرت بوده است.نیما بی مادر چه کنم در سرزمینی که سلامشان با من یکی نیست؟!!همه چیزم می ترسم...و همه چیز حاضر است...همه چیز...حتی نامه هایی که برای خداحافظی نوشته ام و شب آخر توی فرودگاه امام دستشان می دهم...همه چیز آمده است...همه چیز...همه چیز برای زندگی در شهری غریب...همه چیز آماده است.

دوستت دارم ایران...تا همیشه با همه بغضی که در تمام بیست و چهار سال گذشته به من تقدیم کردی...

سیما و سیمایی همیشگی تو

هیچ نظری موجود نیست: