سه‌شنبه، تیر ۲۲، ۱۳۸۹

می نویسم نامت را...اما دوستم این بغض را نمی شه نوشت...ه

نامه کوتاه به دوستانی که دوستاش دارم تا همیشه

نسترن بانو،

خنده هایت را برایم پست کن به همان آدرس دوست داشتنی.کوچه عشاق و دم دمهای غروب موقع رفتن من و روزهایی که از این سفر خبری نبود.

شیرین جانم،

طرز محبت کردن را برایم بنویس که بدانم چگونه در کمتر از 6 ماه درونم همیشگی شدی!

سمیه نازنینم،

قول دیدارت را در صندوق قلبم می گذارم و لبخندت که از شمال با من بود با خودم می برم.به جایی که زندگی یک جور دیگر است.

رزای همیشگی،

ندیدنت را خون گریه خواهم کرد در شب هایی که نیاز به لبخند ملیحت خواهم داشت و نیاز به آن صدایی که فریاد بزند سیما و من بترسم و بد نگاه کند و من ادب شوم و ببوسمش صورتی را که عزیزم بوده و است و خواهد بود...با نبودت چه کنم؟می شود تو را با خود برد؟

زهره ی زیبایم،

دختر کوچک و مهربان دانشکده حقوق علامه،شیطانک همیشگی من،بارهایم را بسته ام...اسم همه آنچه خواهم بود...تو را اما نمی توانم ببرم...کاش می توانستم همه آنچه باید ببرم را می گذاشتم و تنها تو را با خودم می بردم تا با خیال راحت بگویم همه چیز دارم...نازنین من...بغضم را قورت می دهم...نازنین من...مرا تنها نگذار

عارفه خوبم،

بانوی هزار خورشید سرزمین تنهایی من!...چگونه ندیدنت را طاقت بیاورم در روزگاری همه چیز یک وجب تنهایی است...؟؟؟

زهرا جان،

سفید بانوی روزگار خاکستری من،ندیدنت را چگونه به سال برسانم؟عزیزکم؟؟؟

این روزها همه نامه ها را مرور می کنم...به اسم ها نگاه می کنم.نکند این اسم ها فقط برایم اسم شوند.اسم نه...اینان عزیزانی هستند که با آنها زندگی کرده ام...

رزایی که همه تنهایی هایم را در حضورش ذوب کرد.زهره ای که همه کسم بود در روزهای زرد،عارفه و زهرایی که قشنگترین خاطراتم را ساختند و سمیه و شیرین و نسترنی که همه امید دانشکده ی غروب کرده آن سوی همت بودند؟!!!

باز بغض...باز بغض

سیما

تیرماه 1389- جولای 2010


هیچ نظری موجود نیست: