دوشنبه، تیر ۲۸، ۱۳۸۹

دیدار من و تو...ساعت 4.20 دقیقه صبح سه شنبه بیست و نه تیرماه

لندن…

نیما اونجاست و با 3 ساعت و نیم فاصله با من…نیما لندن هست و من…خدایا نیما داره می آد…نیما….از خوشحالی و این حس عجیب غریب نمی دونم چه کنم…نیمااااااا

سیما

تیر ماه 89

سه‌شنبه، تیر ۲۲، ۱۳۸۹

می نویسم نامت را...اما دوستم این بغض را نمی شه نوشت...ه

نامه کوتاه به دوستانی که دوستاش دارم تا همیشه

نسترن بانو،

خنده هایت را برایم پست کن به همان آدرس دوست داشتنی.کوچه عشاق و دم دمهای غروب موقع رفتن من و روزهایی که از این سفر خبری نبود.

شیرین جانم،

طرز محبت کردن را برایم بنویس که بدانم چگونه در کمتر از 6 ماه درونم همیشگی شدی!

سمیه نازنینم،

قول دیدارت را در صندوق قلبم می گذارم و لبخندت که از شمال با من بود با خودم می برم.به جایی که زندگی یک جور دیگر است.

رزای همیشگی،

ندیدنت را خون گریه خواهم کرد در شب هایی که نیاز به لبخند ملیحت خواهم داشت و نیاز به آن صدایی که فریاد بزند سیما و من بترسم و بد نگاه کند و من ادب شوم و ببوسمش صورتی را که عزیزم بوده و است و خواهد بود...با نبودت چه کنم؟می شود تو را با خود برد؟

زهره ی زیبایم،

دختر کوچک و مهربان دانشکده حقوق علامه،شیطانک همیشگی من،بارهایم را بسته ام...اسم همه آنچه خواهم بود...تو را اما نمی توانم ببرم...کاش می توانستم همه آنچه باید ببرم را می گذاشتم و تنها تو را با خودم می بردم تا با خیال راحت بگویم همه چیز دارم...نازنین من...بغضم را قورت می دهم...نازنین من...مرا تنها نگذار

عارفه خوبم،

بانوی هزار خورشید سرزمین تنهایی من!...چگونه ندیدنت را طاقت بیاورم در روزگاری همه چیز یک وجب تنهایی است...؟؟؟

زهرا جان،

سفید بانوی روزگار خاکستری من،ندیدنت را چگونه به سال برسانم؟عزیزکم؟؟؟

این روزها همه نامه ها را مرور می کنم...به اسم ها نگاه می کنم.نکند این اسم ها فقط برایم اسم شوند.اسم نه...اینان عزیزانی هستند که با آنها زندگی کرده ام...

رزایی که همه تنهایی هایم را در حضورش ذوب کرد.زهره ای که همه کسم بود در روزهای زرد،عارفه و زهرایی که قشنگترین خاطراتم را ساختند و سمیه و شیرین و نسترنی که همه امید دانشکده ی غروب کرده آن سوی همت بودند؟!!!

باز بغض...باز بغض

سیما

تیرماه 1389- جولای 2010


خانم زیبا


خانم زیبا ....

مهاجرت "مفهومی" است که در جغرافیا متجلی شده!ا هیچ شخص و نظامی توان جدا کردن تو را از تو ندارد.

من و تو یم در قامت "مفاهیم" آشنا..."مفاهیمی " از جنس "ما" که دائما نو می شود و می شود و می شود و کارش "شدن" است

هیچ مسافر هواپیمایی "مهاجر" نیست حتی اگر در پروازی 20 ساعته باشد و مقصدش دور تر از آن دور تر ها باشد!ا

قبل از آنکه سوار هواپیما شوی تا مهاجرت خوانند مهاجرت بسی عمیق تر در "تو" در "ما" رخ داده که تجلیش فرودگاه است و پرواز. و الا حقیر است به حقارت خرید یک بلیط و دیگر هیچ!ا

این فکرکه انسان اسیر جغرافیاست متعلق به جماعتی است که ما را "تن" می بینند!ا

به جانم سوگند می خورم که رشد آن درخت خود رو را در کلکچال که کنار درختان تنومند دیگر استوار سرما را وا پس زده و می رود تا تنومند دیگری شود را نه با چشم که با جانم هر روز حس می کنم!ا

وزش طوفان های عظیم را در شب که می شکند شاخه های آن تبریزی مهربان را در این دور دستها می بینم ...در گرما نگران آب آنان هستم .

یا گاهی نمازم را در آن بقعه روشن ابوالحسن خان خرقانی می خوانم بی آنکه نیاز به بلیطی داشته باشم . چه بسیار آنانی که "توریست وار" امده اند و رفته اند و فراموش شده اند!ا

یا گاهی بر سر قبر آن "نا آشنا" که نه می دانم کیست و نه می خواهم که بدانم اما قبرش درست در کنار جاده پایانی بهشت زهراسنت می گریم بی انکه نیاز به بودن در آنجا داشته باشم

زیبای من

انسانها می سازند مفاهیمشان را و این نه کار تن که کار "خویشتم خویش " ماست... مااز چنیس "مفاهیممان" هستیم و لا غیر...

پس خوش باش هیچ چیز نمی تواند تو را از ان اناق نورانیت دور کند ..هیچ احدی نمی تواند تو را از آن کوچه بن بست و آن درخت چنار روبه روی پنجره اتاق پذیرایتان و یا آن چاه زیبا خسبیده در میان ان دو درخت پرتقال بابلسری جدا کند.

هر روز پنج شنبه می رویم به زیارت ان امام زاده مغموم... ان دره خندان پاییزی ایستاده در میان البرز ... اینها جزوی از ما شده اند.. نه نظامهای اجتماعی و سیاسی ..نه احمدی نژاد نه دیکتاتورها نه علما نه صدیقین نه عرفا هیچ کدام نمی توانند این "مفاهیم " را که تنها و تنها در قامت " جغرافیا" متجلی شده اند را از ما بگیرند... من با آنها این سالها را گذرانده ام .. تولد فرزندان آن عقاب زیبا را در دار آباد از این راه دور حس کرده ام ......و حال پذیرای تو ام ای زیبای من!ا

نیما

جولای 2010- تیر ماه 1389

خداحافظی آهسته و آرام من


ایران من،

این روزها لیست خاطراتی که جمع خواهم کرد و با خود خواهم برد را می نویسم.لیست کتاب ها و داستان ها و عکس ها و ...اما تو را نمی توانم ببرم.ایران من، تو نوشته ای خواهی بود در پاسپورتم در کارت اقامتم و آینده ام ولی...فقط یک کلمه چهار حرفی ...

ایران من،

می شوی یک وجب خاک در آن سوی کرة خاکی و من می شوم یک مهاجر...تو اینجایی...زخمی تیغ حماقت ابلهان روزگار می شوی صورتت را مجروح می کنی و می روم...بارم را جمع می کنم و مثل یک غریبه می روم حتی نمی مانم تشکر کنم از تو برای آنکه مرا در آغوشت نگه داشتی برای آنچه به من آموختی.

ایران من،

مرا ببخش...

این روزها درد دوری را فراموش کرده ام با بغضی از درد جدا شدن از هر آنچه دوست دارم...ایران من...

باید خداحافظی کنم از تو...از خاک...از نامت و فقط نامت را بگذارم برای زمانی که از من پرسیده می شود،

Where are you from?

زمزمه کنم...ایران...سرزمینی سبز و سفید و قرمز...در آن سوی کره خاکی که دوستش داشتم اما...خودخواه بودم و خودم را بیشتر دوست می داشتم...

این روزها به تصمیم نزدیک می شوم که یعنی بریدن از هر آنچه داشتم در این روزگار...

باز بغض...باز دلتنگی و باز...

می دانستم مسافر می شوم...می دانستم مسافری خواهم داشت و...باز هم این روزها

سیما

تیر ماه 89 – جولای 2010

رسیدن عاشقانه ما


در یک آذر زیبا به هم رسیدیم.عاشقانه و ساده...

نیما بود و سیما بودم...شد نیم نیم و شدم سیم سیم...

دست تقدیر برای یه مدت ما را از هم جدا کرده!

منتظر هستیم که به هم برسیم.با لبخند و یه دنیا عشق برای یک زندگی زیباتر و قشنگتر...

همه چیزم رو این سر دنیا پاک کردم و یواش یواش خاطراتم را جمع کردم برای رفتن به سرزمینی دیگر...مقصدمان کاناداست و مونترال...

برای زندگی بهتر و البته سخت تر...

این روزها لحظه شماری می کنم برای دیدارش ...برای دیدار نیمه ی پیدا شده ام.نیمایم...

این بلاگ آغازی برای گفتن من و نیما از راهی که در پیش داریم...از روزهایی که خواهیم داشت...

برای رفتن حاضر می شوم.چمدان را بسته ام.نگاهم را جلا می دهم...آخرین ماه هایی است که در اینجایم،دور از تو نازنین ترین من!نیمای من

سیما

تیر ماه 89 – جولای 2010